آقامحمدخان قاجار جنایتکاری که چشم هزاران نفر را درآورد

آقامحمدخان قاجار جنایتکاری که چشم هزاران نفر را درآورد
آبان 27, 1401
5687 بازدید

آقامحمدخان،شاهزاده ایل قاجار “آقامحمدخان قاجار “یکی از ظالم ترین و بدنام ترین پادشاهان تاریخ است. وی در سال 1742 میلادی در استرآباد(گرگان امروزی) متولد شد. پدربزرگ او،یعنی (فتحعلی خان قاجار) که رئیس تیره قوانلو ایل قاجار بود،در مبارزه سیاسی با نادرشاه افشار،به قتل رسید. آقامحمدخان پسر ارشد “محمد حسن خان قاجار” بود،که بعد از کشته […]

آقامحمدخان،شاهزاده ایل قاجار

“آقامحمدخان قاجار “یکی از ظالم ترین و بدنام ترین پادشاهان تاریخ است.

وی در سال 1742 میلادی در استرآباد(گرگان امروزی) متولد شد.

پدربزرگ او،یعنی (فتحعلی خان قاجار) که رئیس تیره قوانلو ایل قاجار بود،در مبارزه سیاسی با نادرشاه افشار،به قتل رسید.

آقامحمدخان پسر ارشد “محمد حسن خان قاجار” بود،که بعد از کشته شدن فتحعلی خان،به ریاست رسید.

آقامحمدخان هنگامی که هفت یا هشت ساله بود،توسط “عادلشاه”،برادرزاده نادر شاه افشار،اسیر گشته و بعد هم مقطوع النسل شد(عادلشاه که فردی بسیار ظالم بود،بعد از کشته شدن نادرشاه در قوچان،بیشتر افراد خانواده ی او-حتی اطفال شیرخوار- را کشت،تنها شاهرخ میرزا-پسر رضاقلی میرزا-را زنده نگه داشت)

وی بعد از این اتفاق به “اخته خان” ملقب گردید.

محمد حسن خان قاجار -که فردی ستمگر و بی رحم بود- با “کریم خان زند” سر دشمنی داشت و همیشه با وی در حالت جنگی به سر می برد،او در جنگ مازندران توسط سربازان ارتش زندیه کشته شد و بعد سرش را برای کریم خان  فرستادند،اما کریم خان نسبت به خانواده وی،خشونت به خرج نداد و حتی آنها را مورد لطف خود نیز قرار داد،به طوری که بعد از مدتی آقامحمد خان را به دربارش در شیراز برد و او را جزء مشاوران خودش منسوب کرد،همچنین به افراد دیگر این خاندان هم،مقامهای مختلفی داد،از جمله به برادر آقامحمدخان یعنی (حسینقلی خان جهانسوز) حکومت دامغان را اعطا کرد.

کریم خان زند

کریم خان زند

آقامحمدخان به مدت 16 سال در دربار زندیان زندگی کرد،او به شیوه ای زیرکانه مقاصد خویش را دنبال می کرد و خشمش را پنهان می داشت،سرانجام کریم خان بر اثر بیماری از دنیا رفت و افراد خاندان زند،هنوز جنازه ی شاهشان را دفن نکرده بودند،برای تصاحب قدرت،به روی یکدیگر شمشیر کشیدند،آقامحمدخان هم که اوضاع را آشفته دید،از قصر کریم خان فرار کرد،او طبق نقشه ای که از مدتها قبل کشیده بود،به برادران و ایل و طایفه اش ملحق شد و حالا که دیگر،رئیس ایل قاجار شناخته می شد،علم طغیان و استقلال را برافراشت.

وی بعد از جنگها و کشمکش های بسیار با افراد مختلف از سلسله زندیه،مدعیان دیگر و حتی برادران و خویشان خودش،در حالی که تقریبا همگیشان را شکست داده بود،سرانجام رودرروی آخرین سلطان از سلسله زند،یعنی (لطفعلی خان)قرار گرفت.

لطفعلی خان دلیر

لطفعلی خان،پسر (جعفرخان)،جعفرخان پسر (صادق خان) و صادق خان برادر کریم خان زند بود.

لطفعلی خان به احتمال زیاد،در سال  1769 میلادی در شیراز به دنیا آمد(بین مورخین اختلاف نظر وجود دارد)

درباره لطفعلی خان،باید گفت که،داستان زندگی،مبارزاتش با آقامحمدخان و مرگش،تبدیل به افسانه ها و تصنیفهای مختلفی شده است،که هنوز هم در کرمان و شهرهای دیگر ایران،رواج دارد.

لطفعلی خان،مثل اکثر افراد سلسله زند،بسیار شجاع،جنگاور و تسلیم ناپذیر بود،همچنین جوانی خوش سیما،بخشنده،بردبار و بااراده بود که از علم و دانش هم بهره ی زیادی داشت.

در مقابلش آقامحمدخان قاجار،فردی بود کم سواد،بی رحم،سنگدل،پست فطرت،کینه توز،مغرور و مستبد،اما دارای هوش زیاد،اراده آهنین،حیله گری در حد کمال،شجاعت و بلندپروازی،بر طبق اسناد تاریخی،وی چهره ای خشک،عبوس و بی نشان از سال داشت.

بعد از چندین جنگ متوالی و در حالی که در برخی لطفعلی خان و در برخی آقامحمدخان،پیروز شده بود،سرانجام فاتح نهایی خان حیله گر قاجار بود،البته در این بین اشتباهاتی که لطفعلی خان مرتکب شد در شکستش تاثیر زیادی داشت،این در حالی بود که آقامحمدخان بازی قدرت را خوب اداره می کرد.

به سوی فرمانروایی مطلق

در خلال این جنگها،لطفعلی خان پایتخت خود،یعنی شیراز را از دست داد،مدتی بعد،آقامحمدخان پیروزمندانه وارد این شهر شد و در مسند پادشاهی،که زمانی نه چندان دور،متعلق به کریم خان زند بود،قرار گرفت.

این شخص عداوت پیشه،وقتی در عمارت کلاه فرنگی شیراز،بر سریر قدرت،تکیه زد،دستور داد تا استخوانهای کریم خان را از خاک بیرون بکشند،وی بعدا و هنگام مراجعت به تهران-که آن را پایتخت حکومتش قرار داده بود-استخوانهای ولی نعمت سابقش را به همراه برد تا آنها را در زیر پلکان کاخش،دفن کند،جایی که زیر قدمهای وی و خدم و حشمش باشد،تا هرروز از رویش رد شده و با نوک شمشیرش به آنجا بکوبد و به خیال خودش،جنازه ی کریم خان را در گور بلرزاند (سالها بعد،رضاشاه پهلوی،دوباره استخوانهای کریم خان را به شیراز برگرداند،همچنین آقامحمدخان وقتی به مشهد لشکرکشی کرد،دستور داد استخوانهای نادرشاه افشار را هم از قبرش درآورند و در کنار استخوانهای کریم خان،دفن کنند،که تا سالها بعد،یعنی زمان محمدرضا شاه پهلوی،در همانجا بود و در آن زمان دوباره به محل اولیه اش،یعنی باغ نادری مشهد،برگشت)

نادرشاه افشار

نادرشاه افشار

به علاوه فرمان داد تا برج و بارو و حصار باشکوه شیراز را با خاک یکسان کنند،با افراد سلسله زند نیز با خشونت تمام رفتار و همه را از شیراز به استرآباد تبعید کرد،طلا،نقره،جواهرات و تمام اشیاء نفیس را هم به غنیمت گرفت.

مدتی بعد از این واقعه،لطفعلی خان کرمان را فتح کرد و به عنوان پادشاه کرمان،دستور ضرب سکه داد،آقامحمدخان هنگامی که یکی از این سکه ها به دستش رسید،از شدت خشم دستور داد تا پسر خردسال لطفعلی خان به نام (فتح الله خان) را که اسیرش بود،اخته کردند (همچنین بعدا فرزند دیگر لطفعلی خان،به نام«خسرومیرزا» را نیز اخته کرده و چشمانش را درآورد) علاوه بر این گروهی از اسراء زندیه را به قتل رساند،سپس با لشکر انبوهی راهی کرمان شده و آن را محاصره کرد.

محاصره کرمان

آقامحمدخان به مدت چهارماه شهر را در محاصره گرفت،چادر محل اقامت او را در فاصله ای دورتر از شهر برپا کرده بودند(حدود یک مایلی)،خان قاجار شخصا محاصره کرمان را رهبری می کرد.

وی دستور می دهد تعداد بسیار زیادی از بنایان و دیوارگران را،فرا بخوانند،سپس به آنها حکم می کند که در مقابل هر برجی از برجهای حصار شهر،برجی از بیرون بسازند(با چوب)،در فاصله بین برجها هم،برای محکم کاری،خندق حفر کردند،دو طرف جنگ،روزهای متوالی و شبانه روز،با توپ و تفنگ یکدیگر را به آتش می گرفتند،از زیر برجها سربازان نقب حفر می کردند و در زیر نقبها سپاهیان زند و قاجار،بسیاری یکدیگر را با شمشیر و خنجر،از بین بردند.

در مورد چوبی که برای ساخت برجها استفاده شده بود،در منابع تاریخی ذکر شده است که،آقا محمدخان به مردانش گفته بود تا درختان بزرگ و کهنسال کوهستانهای پاریز را قطع کرده و از الوار آنها استفاده کنند،مامورین وی هم این کار را انجام داده و با اسبها و الاغ های مردم اطراف،چوبها را به کرمان بردند تا از آنها برج و بارو بسازند.

در این مدت لطفعلی خان هراز گاهی با تعدادی از یارانش از دروازه شهر خارج می شد،با سپاه آقامحمدخان زد و خورد می کرد و دوباره به حصر برمی گشت.

بعد از مدتی آذوقه های مردم کرمان تمام شد،به طوری که در داخل شهر قحطی راه افتاد،در ادامه شرایط آنقدر نامساعد شد که مردم برای اینکه از گرسنگی نمیرند،روی به خوردن چیزهای غیرمعمول آوردند،از قبیل:برگ درختان،پوست و پشکل گوسفند،هسته خرما،تراشه نجاری،دلوهای آبکشی و گوشت سگها و گربه های شهر،کاهگل بیشتر خانه ها را هم،بعد از تراشیدن،شسته و جلوی اسبها ریختند.

شبها،زنان و کودکان کرمانی،روی بام خانه ها می رفتند و برای تضعیف روحیه آقامحمدخان و سپاهیانش،شعرهای تمسخرآمیزی را می خواندند،یکی از این اشعار که توسط مورخین ثبت شده است،این بوده:

آق مم خان اخته

تا کی زنی شلخته

فال میگیری با تخته

قدت میاد رو تخته

این هفته نه اون هفته

شنیدن این حرفها،آن هم از زبان بانوان،به شدت آقامحمدخان را عصبانی می کرد،چرا که نقصان بدن وی را هدف قرار داده بود،چیزی که او همیشه سعی می کرد،پنهانش کند،مدتی بعد این حرفها برای اهل کرمان،خیلی گران تمام شد.

کرمانیان قدیمی این روایت را نقل کرده اند:یک روز صبح زود،وقتی هنوز هوا گرگ و میش بود،سربازی که روی یکی از برجها نگهبانی می داد،زنی را بالای پشت بام دید،با دقت به او نگاه کرد،دید که آن زن هر چند لحظه به لبه بام نزدیک شده و داخل کوچه را نگاه می کند،گویا می خواست مطمئن شود که کسی از کوچه عبور نمی کند،بعد از چندبار برای آخرین مرتبه نگاه کرد و بعد از اطمینان خاطر،بسته ای که در دستش بود را نظاره کرد،سپس آن را بوسید،نگاهی به آسمان کرد و بعد آن را به داخل کوچه انداخت،ناله خفیفی به دنبال آن بلند و بلافاصله محو شد،زن هم پریشان حال و باشتاب،به داخل خانه برگشت،سرباز پایین آمد و جسد طفل معصومی را در کوچه یافت،بعد هم آن را دفن کرد…

فقط عوامل بسیار سخت و خارق الطبیعه می توانند مهر مادر و پدر را از مسیر اصلیش منحرف کنند،تحقیق زیادی لازم نبود که معلوم شود،مادری بچه ی کوچکش را خواسته از رنج گرسنگی،خلاص کند،گویا دو روز بوده که بچه از فرط گرسنگی ناله می کرده و مادر هم که طاقت زجر کشیدن و آب شدن طفلش را نداشته،دست به این کار زده است.

سرانجام براساس برخی نقلها،به خاطر خیانت (نجفقلی خراسانی)و سربازانش-که نگهبان حصار کرمان بودند-یا شکست خوردن آنها از قشون آقامحمدخان،لشکر خان قاجار به داخل شهر نفوذ کرده و شهر سقوط می کند.

سربازان بی رحم آقامحمدخان،از دروازه شرقی به شهر هجوم آوردند،لطفعلی خان که دیگر امیدی به شکست دادن دشمن نداشت،بعد از زد و خورد فراوان با عوامل دشمن،توانست از دروازه غربی شهر،عبور کرده و بگریزد،سپس راهی شهر بم شد تا از حاکم آنجا (محمدعلی خان سیستانی)کمک بگیرد.

قتل و غارت کرمان

آقامحمدخان که قلبش از سنگ بود،فرمان قتل و غارت را صادر کرد،بنابراین سربازان همگی شروع به این کار کردند،در کتاب “روضه الصفای ناصری” تالیف (رضاقلی خان هدایت معروف به لله باشی) در شرح وقایع آن روز نوشته شده: «چون لطفعلی خان از آن میانه کناری گرفت،آتش قهر دارای دهر مشتعل گردیده،قتل و غارت کرمان و کرمانیان اشارت رفت…شور محشر و فَزَع اکبر واقع شد،آثار قهر حضرت داور به ظهور آمد،قتل عام چنگیزی را آوازه نو شد و جنگ خاص هلاکوئی آئین جدید یافت،به نَهب و اَسر و قتل پرداختند،از پیوستگان گسسته لطفعلی خان بر احدی ابقاء نکردند.» ‹یعنی همه کسانی که از لشکر لطفعلی خان بودند و بعد از سقوط شهر،تسلیم شده و خواستند به آقامحمدخان بپیوندند را،کشتند.›

کرمان

شهر کرمان

بنابر آنچه شاهدان واقعه نقل کرده اند،فقط کسانی که به منازل (آقا علی)-یکی از مجتهدین کرمان-پناه برده بودند از قتل معاف گردیدند،می گویند آنقدر مرد و زن کرمانی در خانه های آقا علی جمع شده بود که پنج زن و بچه زیر دست و پا خفه شدند.

(سِر پِرسی سایکِس) که ژنرال و نویسنده ای بریتانیایی بود و سالها در ایران عصر قاجار زندگی کرد(مدتی هم سرکنسول بریتانیا در کرمان بود) در کتاب مشهور خود یعنی ” تاریخ ایران ” می نویسد: با مردم کرمان با نهایت قساوت و بی رحمی که در تصور نمی گنجد،رفتار شد،زنان آنجا را تسلیم قشون کرده و سربازان را تشویق نمودند،ناموسشان را هتک کنند،سپس آنها را به قتل برسانند،فاتح دستور داده بود،که سربازانش باید بیست هزار جفت چشم به او عرضه کنند،همچنین به پیشکارش خاطر نشان کرده بود،که اگر از این تعداد،یک جفت کم باشد،در عوض چشمان خودت درآورده خواهد شد،تقریبا تمام جمعیت ذکور شهر کور گردیدند و بیست هزار زن و کودک را به بردگی بردند.

(ویکتور برار) نویسنده و مورخ فرانسوی در کتاب ” انقلابات ایران ” خود آورده است:حکایت می کنند،آقامحمدخان،هزاران چشمی را که خود با نوک چاقو،در سینی هایی شمارش کرده بود،به مزایده گذاشت.

شهر کرمان تا سالها بعد،به شهر کورها معروف بود،(سِر جان مَلکُم) افسر اسکاتلندی کمپانی هند شرقی،که بارها به ایران و به قصد توافق با سران قاجار سفر کرده بود،می نویسد با کورشدگان محاصره کرمان در سراسر ایران ملاقات کرده است.

شدت ویرانی به قدری بود که،وقتی (فتحعلی شاه قاجار) برای بازسازی شهر (ابراهیم خان ظهیرالدوله) را روانه کرد،وی بعد از دیدن کرمان،آن را ویرانه و مردمش را مشتی علیل توصیف کرد.

(دکتر ابراهیم باستانی پاریزی) در کتاب ” آسیای هفت سنگ ” خود،آورده:بسیاری از دختران را پدران و مادران،در سوراخهای بخاری و کندوهای خانه ها،نهادند و آن را تیغه کردند و به گل گرفتند.

همچنین بر اساس اسناد تاریخی،برخی مردان برای اینکه زنان و دخترانشان توسط سربازان مورد تجاوز قرار نگیرند،به دست خودشان آنها را می کشتند.

در مورد سرنوشت سرداران لطفعلی خان،دکتر باستانی پاریزی در کتاب “پیغمبر دزدان” آورده:آقامحمدخان در بالای کوه دختران ایستاده بود و با دوربین کشتار مردم شهر را تماشا می‌کرد. سران سلسله زند را در بالای کوه پیش او می‌بردند و خان قاجار آن‌ها را تحقیر می‌کرد،سپس دستور می‌داد تا گوش‌های آن‌ها را ببرند، چشم‌هایشان را از حدقه خارج کنند و از بالای کوه آن‌ها را به پایین افکنند.

همچنین در کتاب ” تاریخ گیتی گشا” تالیف (میرزا محمد صادق موسوی اصفهانی) آورده شده است که: حکم به تخریب بنیان قلعه کرمان و سایر قلاع آن سامان جاری گشت.

سرنوشت خانواده لطفعلی خان

(امینه پاکروان) نویسنده و تاریخدان ایرانی،در مورد سرانجام اهل سرای لطفعلی خان،نوشته:

آقامحمدخان،همه افراد خانواده لطفعلی خان را به بی سیرتی کشانید،حتی شاهزاده خانم مریم«همسر لطفعلی خان» به سرنوشت بدبخت ترین زنان مبتلا شد،نخست بازیچه دست سربازان افسارگسیخته اش ساختند…سپس جلوی شوهری پست افکندند…شاهزاده خانم های خردسال و تازه بالغ شیرازی نیز،قربانی همسران بی آبرویی شدند،تا هیچ وقت،هیچ یک از فرزندانشان نتوانند دعوی شاهزادگی کنند…تا دیر زمانی،شاخه ای،نه از بستگان سران زند،بلکه از عشیره ای بی نام و آواره،که به هرحال بازمانده بیچاره و آواره آن خاندان بود،همچنان به صورت گروهی چند صدنفری باقی بود،اینان در میان راه قم و عراق به چارواداری (مسافربری و بارکشی با اسب و یابو و الاغ) مشغول بودند و بارهای کوچک را همراهی می کردند…در روزهای سوگواری مذهبی و مصیبت خوانی،این بازماندگان خاندان،در میدان ها و تکیه ها،با سرهای تراشیده و سینه های برهنه،پیش از آغاز نوحه سرایی برای امام حسین(ع) و خاندان او،داستان دلیرانه و دردناک لطفعلی خان را،دیباچه مرثیه سوزناک خود می کردند…

سرانجام لطفعلی خان

لطفعلی خان فاصله بین کرمان تا بم را (حدودا 192 کیلومتر) به مدد اسب بی نظیرش«که نامش غَران بود» یک روزه طی کرد،سپس به نزد حاکم آنجا (محمدعلی خان سیستانی) رفت،محمدعلی خان به استقبالش شتافت،اما برادر کوچکترش (جهانگیرخان سیستانی) را-که با لطفعلی خان به کرمان رفته بود- همراه وی ندید،از لطفعلی خان سراغش را گرفت،لطفعلی خان به یاد داشت که تا آخرین لحظه او را در کرمان دیده بود،ولی نتوانست بگوید کی و کجا جهانگیرخان ترکش کرده است.

حاکم بم فکر می کرد که احتمالا برادرش اسیر سپاه قاجار گشته،سپس به این فکر افتاد که لطفعلی خان را تحویل آنها داده و برادرش را آزاد کند،ولی مدتی صبر کرد تا شاید برادرش از راه برسد،اما وقتی خبری از او نرسید،تصمیمش برای این کار قطعی شد(البته گرفتن پاداشی که آقامحمدخان برای دستگیری لطفعلی خان تعیین کرده بود هم،در این مسئله تاثیر داشت)

لطفعلی خان که انگار حواسش به این توطئه نبود،در این فکر به سر می برد که بعد از رسیدن جهانگیرخان،از مسیر سیستان به ولایت افغانستان برود و از (شاه زمان دُرّانی) پادشاه آنجا،کمک بخواهد و سپس به ایران مراجعت کند،او هنگامی به خود آمد که سربازان محمدعلی خان،محل سکونتش را محاصره کرده بودند،لطفعلی خان موضوع را فهمید و از اتاقش بیرون آمد،دست به شمشیرش برد و مبارزه جانانه ای را با آن خائنین شروع کرد،چند نفرشان را به دنیای دیگر فرستاد،اما در ادامه،چند زخم کاری به شانه و پیشانیش زدند،وقتی خواست سوار بر اسبش شود و بگریزد،افراد محمدعلی خان اسبش را از عقب پی کردند،او از اسب سرنگون شد،هنگامی که به پا خاست و دید که ساقهای غران را قطع کرده اند،فهمید که همه چیز تمام شده و دردی بی کران را در وجودش احساس کرد…بعد از آن بود که تسلیم شد و سربازان حاکم بم،وی را به غل و زنجیر کشیدند…

خان خیانتکار بم،لطفعلی خان را به (محمدولی خان قاجار) تسلیم کرد،او هم دشمنش را دست و پا بسته روی شتری انداخت و به سوی کرمان راهی شد…آقامحمدخان در سربازخانه کرمان بود که لطفعلی خان را با دستبند و پابند به حضورش آوردند،او که از دیدن رقیبش در آن حال و روز،در اوج شعف بود،بعد از اینکه وی را به اقسام مختلف،شکنجه داد و به خواری و خفت کشاند،دستور داد تا او را در طویله ای بیندازند،لطفعلی خان در آتش تب می سوخت و تقاضای آب می کرد،اما کسی جرئت نداشت که به او آب بدهد…روز بعد دوباره او را به محضر آقامحمدخان بردند،خان قاجار از وی پرسید:بگو ببینم لطفعلی،آیا هنوز غرور داری؟ لطفعلی خان که تب داشت و از شدت ضعف سرش پایین افتاده و چشمانش بسته بود،با شنیدن این حرف سرش را به زحمت بالا گرفت،چشمانش را کمی باز کرد،آب دهانش را به سمت اخته خان پرتاب کرد و گفت:ای اخته فرومایه…من از تو نمی ترسم…آقامحمدخان دستور داد تا جلاد بیاید و به او گفت تا چشمان خان زند را از کاسه بیرون آورد…جلاد او را روی زمین انداخت،دستها و پاهایش که در زنجیر بود را طوری با طناب بست که نتواند آنها را تکان دهد،سپس سه انگشت میانی اش را زیر پلک راست گذاشت و با تمام توان فشار آورد…چشم راست از حدقه خارج شد،لطفعلی خان کمی تکان خورد و ناله ای سر داد،سپس جلاد همین کار را با چشم چپ کرد…اما اسیرش دیگر حرکتی نکرد و صدایی از وی شنیده نشد…چرا که از هوش رفته بود…در حالی که آقامحمدخان این مجازات را تماشا می کرد…

چند روز بعد او را با همان حال به تهران بردند و در مکانی که از جهنم بدتر بود،زندانی کردند.

به نوشته امینه پاکروان،با اینکه این موضوع در روایتهای رسمی مسکوت گذاشته شده است،اما گفته اند که قبل از مرگ،دستها و پاهای لطفعلی خان را قطع کردند و آنچه از او باقی مانده بود،فقط تنه اش بود.

مرگ او را به طریق خفه کردن با طناب دانسته اند،بعد از کشتن،او را در امامزاده زید تهران دفن کردند،سال وفات وی 1794 میلادی بود،که در آن هنگام 25 سال،سن داشت.

همچنین آقا محمد خان دو الماس گران بهای “تاج ماه” و “دریای نور” که بر بازوی خان زند بسته شده بود را،به غنیمت گرفت.(این دو الماس، هم اکنون در موزه جواهرات ملی ایران نگهداری می شوند،شایان ذکر است که،الماس دریای نور بزرگترین و باارزشترین الماس صورتی جهان است،همچنین الماس تاج ماه نیز،یکی از الماس های بزرگ و قیمتی در دنیاست،به علاوه،آقامحمدخان،در قشون کشی که بعدا به مشهد داشت،”شاهرخ میرزا” نوه ی نابینای نادر شاه افشار را،آن قدر شکنجه داد،تا محل اختفاء جواهرات معروف نادرشاه را-که از دهلی به غنیمت گرفته بود-نشان دهد،شاهرخ ابتدا مقاومت کرد،ولی سرانجام زیر شکنجه تسلیم شد،بنابراین جواهرات زیادی از جمله “یاقوت بزرگ اورنگ زیب” -که متعلق به “محمدشاه” پادشاه گورکانی هند بود و هم اکنون در موزه جواهرات ملی ایران نگهداری می شود- نصیب آقامحمدخان شد،نوشته اند شکنجه گران برای اعتراف گیری،دور سر شاهرخ را با خمیر پوشاندند و در آن سرب مذاب ریختند.)

الماس دریای نور

الماس دریای نور

یادبود آقامحمدخان برای دستگیری لطفعلی خان

سرپرسی سایکس در کتاب خود آورده است که،آقامحمدخان،برای اینکه خاطره دستگیری لطفعلی خان زنده بماند،دستور داد ششصد اسیر از هواداران وی را گردن زده و سرهای ایشان را توسط سیصد اسیر دیگر-که آنها را بعداً کشت-به بم منتقل کنند،آنگاه فرمان داد،در نقطه دستگیری،از سرهای قطع شده،با استفاده از مصالح،چند هرم (کله منار) بسازند،(پوتین جر) در سال 1810 میلادی،شخصا این هرمها را دیده است.

 “گاسپار دروویل” افسر فرانسوی که در زمان فتحعلی شاه،مدتی در ایران اقامت داشته نیز،در نوشته هایش به این موضوع اشاره کرده است.

در اسناد تاریخی آورده اند که،آقامحمدخان،به چنگیزخان مغول و تیمور گورکانی«تیمور لنگ»،علاقه داشت و سعی می کرد مثل آنها رفتار کند،به روایتی هم،وی خود را بازمانده مغولان می دانست و به آن افتخار می کرد،در کتابهای بسیاری نوشته شده است که،ساختن هرم با سر قطع شده ی انسانها،توسط تیمور گورکانی،بارها اتفاق افتاده بود.

سرانجام آقامحمدخان جانی

آقامحمدخان قاجار،تنها سه سال بعد از جنایاتش در کرمان،زندگی کرد،البته در این سه سال هم،بیکار ننشسته بود و در حمله به آذربایجان،گرجستان و مناطقی دیگر،خونهای بسیاری را ریخت،سرانجام زمانی که در سال 1797 میلادی،برای لشکرکشی به شهر شوشی (شهری واقع در کشور آذربایجان فعلی) رفته بود،هنگامی که دو تن از خدمتکارانش با هم درگیر شده و سروصدا به پا کردند،خان قاجار که از این بابت آزرده خاطر شده بود،حکم اعدامشان را صادر کرد،این دو نفر (صادق گرجی) و (خداداد اصفهانی) نام داشتند،وساطت (صادق خان شقاقی) نتیجه ای نداشت (البته برخی هم صادق خان شقاقی را از توطئه گران ترور آقامحمدخان می دانند) بنابراین به شاه گفت،چون امروز جمعه و روز دعا و نیایش است،آنها را اعدام نکند و بگذارد این حکم فردا اجرا شود،شاه پذیرفت و در یک اقدام عجیب،خواه از روی حماقت و یا غرور فوق العاده،اجازه داد آن دو نفر آزاد باشند و تا فردا به کارهایشان برسند،آنها نیز که مرگ خودشان را حتمی می دیدند،با همکاری شخصی دیگر به نام (عباس مازندرانی) نیمه شب به چادر آقامحمدخان رفته،بر سرش ریختند و او را کشتند…او در این زمان،55 سال سن داشت…جنازه اش را در همان شهر شوشی دفن کردند،بعد از مرگش،فتحعلی شاه قاجار،که برادرزاده وی «پسر حسینقلی خان جهانسوز» بود،به حکومت رسید،او دستور داد جنازه ی آقامحمدخان را از شوشی به تهران بیاورند و در حرم (حضرت عبدالعظیم حسنی) دفن کنند،مدتی بعد هم مجددا جنازه ی او را با تشریفاتی خاص به نجف برده و در پشت ضریح (امام علی‹ع›) خاک کردند.

فتحعلی شاه قاجار بعد از گذشت ایامی،در جنگی که پیش آمد،صادق خان شقاقی را (که بعد از مرگ آقامحمدخان داعیه سلطنت داشت و مزاحمتهای زیادی برای او ایجاد کرد) شکست داد و جواهرات به سرقت رفته از آقامحمدخان-از جمله الماس تاج ماه و دریای نور- را از وی پس گرفت (مدتی بعد هم او را به زندان انداخت و دستور داد که به وی غذا ندهند تا از گرسنگی بمیرد،نقل است که صادق خان از شدت درماندگی و گرسنگی،دیوارها و کف زندان را با ناخن هایش زخمی کرده بود،این کار شاه به خاطر این بود که وی قسم خورده بود خون صادق خان را نریزد) همچنین قاتلان عمویش را دستگیر کرد و حکم داد تا مفاصل بدنشان را از هم جدا کرده و زنده زنده آنها را در آتش بسوزانند.

شعر زیر سروده “سیاوش کسرایی” در سوگ واقعه کرمان است: 

روی میدان بزرگ
تلی از چشم فراهم گشته است
چشم لغزان در اشک
چشم غلتان در خون
چشم بی ریشه و بند و پیوند
چشم بی پلک و پناه
تا فرو بنشیند
خشم فرمانده فاتح از خلق
که نکردند سری خم پی تسلیم بدو
تلی از چشم کسان ساخته اند
عبرت کوردلان
دیده بانی نگران در ظلمت
لاغر و تب زده و ترس آلود
کوچه ها در دل شب
متواری شده اند
و نفس در سینه
شهر آهنگ شمار قدم سربی شبگردان است
راه هر بانگ به دستی بسته است
راه هر دید به دیواری کور
باز و بگشوده همان چشمانی است
که فراهم شده بر میدانگاه
و به مرداب سیاه پوش ماه
چون بطی می کند آرام شنا

 

 

لطفعلی خان زند

لطفعلی خان زند

ارگ کریم خانی شیراز

ارگ کریم خانی شیراز

ارگ باشکوه بم

ارگ باشکوه بم

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,