باران عشق_اشعار زیبای پارسی_قسمت دهم

باران عشق_اشعار زیبای پارسی_قسمت دهم
اسفند 9, 1402
61 بازدید

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر گرچه در خیل تو بسیار به از ما […]

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

گرچه در خیل تو بسیار به از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم

برنگیرم وگرم چشم بدوزند به تیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است

گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر    (سعدی)

♠♠♠

بهاری خرم است ای گل کجایی که بینی بلبلان را ناله و سوز جهان بی ما بسی بوده‌ست و باشد برادر جز نکونامی میندوز

                 بهاری خرم است ای گل کجایی        که بینی بلبلان را ناله و سوز                                                             جهان بی ما بسی بوده‌ست و باشد      برادر جز نکونامی میندوز

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار

دگر منقل منه آتش میفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حسد گو دشمنان را دیده بردوز

بهاری خرم است ای گل کجایی

که بینی بلبلان را ناله و سوز

جهان بی ما بسی بوده‌ست و باشد

برادر جز نکونامی میندوز

نکویی کن که دولت بینی از بخت

مبر فرمان بدگوی بدآموز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز    (سعدی)

♠♠♠

صفا ز باده دوران مجو چنین که سپهر غبار فتنه ز پرویزن بلا بیزد عجب که زهره پس کار خویش بنشیند بناز شاهد ما چون برقص برخیزد

     ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت        این شام صبح گردد و این شب سحر شود

مبارک‌تر شب و خرم‌ترین روز

به استقبالم آمد بخت پیروز

دهل‌زن گو دو نوبت زن بشارت

که دوشم قدر بود امروز نوروز

مه است این یا ملک یا آدمیزاد

پری یا آفتاب عالم‌افروز

ندانستی که ضدان در کمینند

نکو کردی علیرغم بدآموز

مرا با دوست ای دشمن وصالست

تو را گر دل نخواهد دیده بردوز

شبان دانم که از درد جدایی

نیاسودم ز فریاد جهان سوز

گر آن شب‌های با وحشت نمی‌بود

نمی‌دانست سعدی قدر این روز     (سعدی)

♠♠♠

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

  چشمم آن دَم که ز شوقِ تو نَهَد سر به لَحَد         تا دَمِ صبحِ قیامت نگران خواهد بود

قیامت باشد آن قامت در آغوش

شراب سلسبیل از چشمه نوش

غلام کیست آن لعبت که ما را

غلام خویش کرد و حلقه در گوش

پری پیکر بتی کز سحر چشمش

نیامد خواب در چشمان من دوش

نه هر وقتم به یاد خاطر آید

که خود هرگز نمی‌گردد فراموش

حلالش باد اگر خونم بریزد

که سر در پای او خوشتر که بر دوش

نصیحتگوی ما عقلی ندارد

برو گو در صلاح خویشتن کوش

دهل زیر گلیم از خلق پنهان

نشاید کرد و آتش زیر سرپوش

بیا ای دوست ور دشمن ببیند

چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش

تو از ما فارغ و ما با تو همراه

ز ما فریاد می‌آید تو خاموش

حدیث حسن خویش از دیگری پرس

که سعدی در تو حیران است و مدهوش   (سعدی)

♠♠♠

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد دریای آتشینم در دیده موج خون زد

          گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض     ور نه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ و مرجان نشود                                                اسمِ اعظم بِکُنَد کارِ خود ای دل خوش باش       که به تَلبیس و حیَل، دیو مسلمان نشود

ساقی بده آن شراب گلرنگ

مطرب بزن آن نوای بر چنگ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی

تا کی زنم آبگینه بر سنگ

خون شد دل من ندیده کامی

الا که برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادی

رفت از بر من هزار فرسنگ

ای زاهد خرقه پوش تا کی

با عاشق خسته دل کنی جنگ

گرد دو جهان بگشته عاشق

زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فکنده‌ام ز عشقت

باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدی همه روز عشق می‌باز

تا در دو جهان شوی به یک رنگ   (سعدی)

♠♠♠

بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دل توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

    من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر         از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر                                        گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست       رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

پر کن صنما هلاقنینه

زان آب حیات راستینه

زان می که چو از خم سفالین

تحویل کند در آبگینه

حاجی به شعاع او به شب در

تا مکه ببیند از مدینه

آن دل که بیافت قبله‌ای زان

بهتر ز حدائق و سکینه

آن دل شود از لطافت حق

اوصاف طرایف خزینه

یکسان شود آنگهی بر او بر

مرغ و بره و غم جوینه

حیران شود او میان اصلاب

چون کبک دری میان چینه

گر نفس تو در ره خداوند

چون خوک و چو خرس شد سمینه

گر زان که شوی ز نصرت حق

مانندهٔ نوح در سفینه

گر روی کنی سوی سنایی

چون پسته خوری تو شکرینه    (سنایی)

♠♠♠

تو از ما فارغ و ما با تو همراه ز ما فریاد می‌آید تو خاموش

 تو از ما فارغ و ما با تو همراه        ز ما فریاد می‌آید تو خاموش

کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ

برای چیست؟ ندانی برای کینهٔ من

ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام

هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من

من آفتابم سایه نیم که گم کندم

چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من

نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم

که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من

اگر قناعت مال است گنج فقر منم

که بگذرد فلک و نگذرد خزینهٔ من

به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست

خراج هر دو جهان یک شبه هزینهٔ من

چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب

که حسبی الله نقش است بر نگینهٔ من

چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع

که جام جم کند ایام از آبگینهٔ من

به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع

نکوبد آهن سرد طمع گزینهٔ من

همای همت خاقانی سخن رانم

که هیچ خوشه نگردد برای چینهٔ من   (خاقانی)

♠♠♠

ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من من آفتابم سایه نیم که گم کندم چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من

  ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام        هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من                                                       من آفتابم سایه نیم که گم کندم          چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من

هر کو نظر کند به تو صاحب‌نظر شود

وانکش خبر شود ز غمت بی‌خبر شود

چون آبگینه این دل مجروح نازکم

هر چند بیشتر شکند تیزتر شود

بگشا کمر که جامه‌ی جان را قبا کنم

گر زانک دست من بمیانت کمر شود

منعم مکن ز گریه که در آتش فراق

از سیم اشک کار رخم همچو زر شود

از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک

هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود

کی بر کنم دل از رخ جانان که مهر او

با شیر در دل آمد و با جان به در شود

بی سر به سر شود من دلخسته را ولیک

بی او گمان مبر که زمانی به سر شود

ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت

این شام صبح گردد و این شب سحر شود

خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا

سایر به بال همّت و طائر به پر شود  (خواجوی کرمانی)

♠♠♠

باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد

هر کو نظر کند به تو صاحب‌نظر شود       وانکش خبر شود ز غمت بی‌خبر شود                           منعم مکن ز گریه که در آتش فراق       از سیم اشک کار رخم همچو زر شود

صبا با یار ما گو کایت چه ننگست

چرا بی موجبی با ما به جنگست

ببردی نام و ننگم ای دل و دین

دل ما را چه جای نام و ننگست

به خاک ره نشستم و آن عجب نیست

چو ما را پیش تو این آب و رنگست

چرا باری ز وصلت ای دلارام

چو میم آن دهن روزیم تنگست

بُدم آهوی وحشی گشتمش رام

چه چاره چون که خویش چون پلنگست

مرا چون آبگینه دل پر از مهر

تو را دل خود چرا پولاد و سنگست

مسلمانان مرا بر دل بدانید

بسی بار جهان زان شوخ و شنگست

مرا دل یک بود دلدار یک بس

چرا آن نازنین با ما دورنگست

چو عودم بر سر آتش نهادی

مرا باد از هوا داری به چنگست   (جهان ملک خاتون)

♠♠♠

تا ز میخانه و مِی نام و نشان خواهد بود

سرِ ما خاکِ رَهِ پیرِ مُغان خواهد بود

حلقهٔ پیرِ مغان از ازلم در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سرِ تربتِ ما چون گذری همّت خواه

که زیارتگَهِ رِندانِ جهان خواهد بود

برو ای زاهدِ خودبین که ز چشمِ من و تو

رازِ این پرده نهان است و نهان خواهد بود

تُرکِ عاشق‌کُشِ من مست برون رفت امروز

تا دگر خونِ که از دیده روان خواهد بود

چشمم آن دَم که ز شوقِ تو نَهَد سر به لَحَد

تا دَمِ صبحِ قیامت نگران خواهد بود

بختِ حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد

زلفِ معشوقه به دستِ دگران خواهد بود    (حافظ)

♠♠♠

دل چو از پیرِ خِرَد نَقلِ مَعانی می‌کرد عشق می‌گفت به شرح آن‌چه بر او مشکل بود آه از آن جور و تَطاول که در این دامگَه است آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

          دل چو از پیرِ خِرَد نَقلِ مَعانی می‌کرد        عشق می‌گفت به شرح آن‌چه بر او مشکل بود                                        آه از آن جور و تَطاول که در این دامگَه است     آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

یاد باد آن که سرِ کویِ توام منزل بود

دیده را روشنی از خاکِ درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثرِ صحبتِ پاک

بر زبان بود مرا آن‌چه تو را در دل بود

دل چو از پیرِ خِرَد نَقلِ مَعانی می‌کرد

عشق می‌گفت به شرح آن‌چه بر او مشکل بود

آه از آن جور و تَطاول که در این دامگَه است

آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد؟ که سعیِ من و دل باطل بود

دوش بر یادِ حریفان به خرابات شدم

خُمِ مِی دیدم، خون در دل و پا در گل بود

بس بِگَشتَم که بپرسم سببِ دردِ فِراق

مفتیِ عقل در این مسأله لایَعْقِل بود

راستی خاتمِ فیروزهٔ بواسحاقی

خوش درخشید ولی دولتِ مُستَعجِل بود

دیدی آن قهقههٔ کبکِ خِرامان حافظ

که ز سرپنجهٔ شاهینِ قضا غافل بود    (حافظ)

♠♠♠

 

گر چه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا وَرزَد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کَرَم کُن که نه چندان هنر است

حَیَوانی که ننوشد مِی و انسان نشود

گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض

ور نه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ و مرجان نشود

اسمِ اعظم بِکُنَد کارِ خود ای دل، خوش باش

که به تَلبیس و حیَل، دیو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و امّید که این فَنِّ شریف

چون هنرهایِ دگر موجب حِرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کامِ دلت

سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حُسنِ خُلقی ز خدا می‌طلبم خویِ تو را

تا دگر خاطرِ ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نَبُوَد همّتِ عالی حافظ

طالبِ چشمهٔ خورشیدِ درخشان نشود    (حافظ)

در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

        در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست       از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر                                                      در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی          باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,