
نی دست من به شاخ وصال تو بررسید نی وهم من به وصف جمال تو دررسید این چشم شوربخت تو را دید یک نظر چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید عمریست کز تو دورم و زان دلشکستهام نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید از دست آنکه دست به وصلت نمیرسد […]
نی دست من به شاخ وصال تو بررسید
نی وهم من به وصف جمال تو دررسید
این چشم شوربخت تو را دید یک نظر
چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید
عمریست کز تو دورم و زان دلشکستهام
نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید
از دست آنکه دست به وصلت نمیرسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید
هر تیر کز گشاد ملامت برون پرید
بیآگهیِ سینه، مرا بر جگر رسید
با این همه به یک نظر از دور قانعم
چون روزی از قضا و قدر، این قدر رسید
دوری گزیدن از در تو دل نمیدهد
خاقانی این خبر ز دل خویش بر رسید (خاقانی)
♠♠♠

نی دست من به شاخ وصال تو بررسید نی وهم من به وصف جمال تو دررسید
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشهای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت
قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟
چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید
بجای خرقه به قوال جان توان انداخت (عراقی)
♠♠♠
آمد گه آن که بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار
خواب از سر خفتگان به دربرد
بیداری بلبلان اسحار
ما کلبه زهد برگرفتیم
سجاده که میبرد به خمار
یک رنگ شویم تا نباشد
این خرقه سترپوش زنار
برخیز که چشمهای مستت
خفتهست و هزار فتنه بیدار
وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربودهای به یک بار
یا خاطر خویشتن به ما ده
یا خاطر ما ز دست بگذار
نه راه شدن نه روی بودن
معشوقه ملول و ما گرفتار
هم زخم تو به چو میخورم زخم
هم بار تو به چو میکشم بار
من پیش نهادهام که در خون
برگردم و برنگردم از یار
گر دنیی و آخرت بیاری
کاین هر دو بگیر و دوست بگذار
ما یوسف خود نمیفروشیم
تو سیم سیاه خود نگه دار (سعدی)
♠♠♠

چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان که موج تا به میان از کنار من برخاست
همین که از برم آن سرو سیم تن برخاست
سحاب دیده خون ریز موج زن برخاست
چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان
که موج تا به میان از کنار من برخاست
به هر مقام که شد از خروج خلق نفور
نفیر روز قیامت ز تن به تن برخاست
غلط شدم که نقاب از جمال خود برداشت
خروش روز قیامت ز انجمن برخاست
صبا ز جیب عرق چین او چو برخیزد
چنان دمد که نسیمی که از چمن برخاست
ز غنچه تا ورق نازکش برون آمد
هزار خار ز اطراف نسترن برخاست
خیال رویش از آنگه که در نظر بنشست
ندیده ام نفسی خوش که از بدن برخاست
من و محبت و آلایش بدن هیهات
چنبن محال ز افعال اهرمن برخاست
مگر منازعتی شد میان دیده و دل
به کار هر دو نزاری ممتحن برخاست
جمال شاهد جانان به داوری بنشست
میان دیده و دل این همه سخن برخاست
کمند زلف نمود از حجاب و گفت چنین
هزار فتنه ازین زلف پر شکن برخاست (حکیم نزاری)
♠♠♠
خطاب طلعت تو نامه زمین کردند
فرشتگان همه بر رویت آفرین کردند
به زیر هر خم مویی برای کشتن خلق
هزار فتنه چو دزدان شب کمین کردند
از انگهی که برآمد خط تو گرد عذار
بسا کسان که چو خط خانه کاغذین کردند
به ناتوانی چشم تو خواست قربانی
خوشم که طره و زلفت مرا گزین کردند
بتان که دست نمودند خلق را در خون
به عهد تو همه دست اندر آستین کردند
ز خاک مهرگیا رست، خود کجا به درت؟
کسان ز دانه دل تخم در زمین کردند
اگر فرشته شود بسته چون مگس نه عجب
ازان لبی که چو جلاب انگبین کردند
ز من سؤالی کنی، گر چه مست و مدهوشی
ز چشمهات که تاراج عقل و دین کردند
زنند طعنه که رسوا چرا شدی، خسرو؟
مرا قضا و قدر، چون کنم، چنین کردند (امیرخسرو دهلوی)
♠♠♠

گر پیش تو نوبتی بمیرم هیچم نبود گزند و تیمار جز حسرت آن که زنده گردم تا پیش بمیرمت دگربار
چو ترک سرخوشم از خواب ناز برخیزد
هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزد
به خون غیر دریغ است تیغش آلوده
مباد آنکه به جز خون عاشقان ریزد
میان صیدگهش زارم اوفتاده مگر
طفیل صید به فتراک خویشم آویزد
چنین که بخت بد و یار نیک خصم منند
ز چنگ غصه دل من چگونه بگریزد
گهی که یار دهد کام بخت نگذارد
گهی که بخت شود رام یار بستیزد
فلک ز جام طرب جرعه ای به من ندهد
که از نخست به زهر غمش نیامیزد
اگر چه دعوی تقوی همی کند جامی
به دور لعل تو مشکل ز باده پرهیزد (جامی)
♠♠♠
به هر که هست چو شیر و شکر درآمیزی
مرا ببینی و از من ز دور بگریزی
هزار حیله کنم تا رسم به صحبت تو
هنوز پیش تو من نانشسته برخیزی
بکش مرا و مکن قصد دیگران تاکی
به قصد کشتن من خون دیگران ریزی
ز طره ات دلی آویخته به هر سو موی
نبود طره مشکین بدین دلاویزی
بود ز سنگ جفات استخوان من شده آرد
پس از وفات اگر خاک قالبم بیزی
ز فرق تا به قدم فتنه ای و گاه قیام
هزار فتنه به تاراج ما برانگیزی
بلای دنیی و دینند نیکوان جامی
نه طور عقل بود کز بلا نپرهیزی (جامی)
♠♠♠
لبت که برگ گل تر به باده آمیزد
دگر عجب که مسیحا ز باده پرهیزد
به عشوه نرگس شوخت به طرفة العینی
هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزد
دلم ضعیف و می تندوش مگر ساقی
گلابی از خوی رخسار بر قدح ریزد
دل از خیال میان تو هر زمان خود را
چو لولیان بلاغت ز ریشه آویزد
صفا ز باده دوران مجو چنین که سپهر
غبار فتنه ز پرویزن بلا بیزد
عجب که زهره پس کار خویش بنشیند
بناز شاهد ما چون برقص برخیزد
نه ایستد خرد حیله گر به کشور عشق
چو شیر شد یله رو به ز رخنه بگریزد
دلم ز کثرت شغل صراحی می سوزد
بنور شمع چو پروانه ای که بستیزد
هر آنکه مغبچه و باده خواست چون فانی
به خاک دیر مغان خون دل برآمیزد (امیر علیشیر نوایی)
♠♠♠

صفا ز باده دوران مجو چنین که سپهر غبار فتنه ز پرویزن بلا بیزد عجب که زهره پس کار خویش بنشیند بناز شاهد ما چون برقص برخیزد
شرط است جفا کشیدن از یار
خمر است و خمار و گلبن و خار
من معتقدم که هر چه گویی
شیرین بود از لب شکربار
پیش دگری نمیتوان رفت
از تو به تو آمدم به زنهار
عیبت نکنم اگر بخندی
بر من چو بگریم از غمت زار
شک نیست که بوستان بخندد
هر گه که بگرید ابر آذار
تو میروی و خبر نداری
واندر عقبت قلوب و ابصار
گر پیش تو نوبتی بمیرم
هیچم نبود گزند و تیمار
جز حسرت آن که زنده گردم
تا پیش بمیرمت دگربار
گفتم که به گوشهای چو سنگی
بنشینم و روی دل به دیوار
دانم که میسرم نگردد
تو سنگ درآوری به گفتار
سعدی نرود به سختی از پیش
با قید کجا رود گرفتار (سعدی)
♠♠♠
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر (سعدی)
♠♠♠

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
کِلکِ مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
بِبَرَد اجرِ دو صد بنده که آزاد کند
قاصدِ منزلِ سِلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دلِ ما شاد کند؟
امتحان کن که بَسی گنجِ مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا، لطفِ تو آباد کند
یا رب اندر دلِ آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سرِ فرهاد کند
شاه را بِهْ بُوَد از طاعتِ صدساله و زهد
قدرِ یک ساعته عمری که در او، داد کند
حالیا عشوهٔ نازِ تو ز بنیادم بُرد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند
گوهرِ پاکِ تو از مِدْحَتِ ما مُستَغنیست
فکرِ مَشّاطِه چه با حُسنِ خداداد کند؟
ره نبردیم به مقصودِ خود اندر شیراز
خُرَّم آن روز که حافظ رَهِ بغداد کند (حافظ)
♠♠♠
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوهگاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لبِ شیریندهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم
آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند
وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد
که در آن آینه صاحبنظران حیرانند
لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند
مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند
گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد
عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟
دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان
بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند (حافظ)
♠♠♠

عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخِ نرگس بِشْکُفَد
گُلرُخانَش دیده نرگس دان کنند
ای جوانِ سَروقَد، گویی بِبَر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سرِ خود حُکم نیست
هر چه فرمانِ تو باشد آن کنند
پیشِ چشمم کمتر است از قطرهای
این حکایتها که از طوفان کنند
یارِ ما چون گیرد آغازِ سَماع
قُدسیان بر عرش دَستْ افشان کنند
مردمِ چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند؟
خوش برآ با غصه ای دل که اهلِ راز
عیشِ خوش در بوتهٔ هجران کنند
سر مکش حافظ ز آهِ نیمْ شب
تا چو صبحت، آینه رخشان کنند (حافظ)

ای جوانِ سَروقَد، گویی بِبَر پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
نظرات