راز آفرینش

راز آفرینش
مهر 26, 1401
129 بازدید

اون لحظه ای که خدا گفت:”من انسان را جانشینم در زمین قرار خواهم داد“ و فرشته ها اعتراض کردن،خدا چیزی رو می دید که اونا نمی دیدن…خدا مادری رو می دید که خودش خیلی گرسنه بود ولی چون غذا زیاد نبود،سهم خودش رو هم می داد به بچه هاش…پدری رو می دید که از ترکهای […]

اون لحظه ای که خدا گفت:”من انسان را جانشینم در زمین قرار خواهم داد“ و فرشته ها اعتراض کردن،خدا چیزی رو می دید که اونا نمی دیدن…خدا مادری رو می دید که خودش خیلی گرسنه بود ولی چون غذا زیاد نبود،سهم خودش رو هم می داد به بچه هاش…پدری رو می دید که از ترکهای کف دستاش خون می اومد و درد داشت ولی دور دستاش پارچه ای پیچیده بود تا بتونه بازهم زمینو بیل بزنه و با پولی که به دست میاره برای بچه هاش دفتر و کتاباشونو بخره…پسری رو می دید که پدر پیرشو کول کرده بود و می بردش پیش دکتر تا ناخوشیش برطرف بشه…دختری رو می دید که نصفه شب یواشکی از خواب بیدار میشد و بقیه گلهای زعفرون رو پاک می کرد که وقتی مادر مریضش از خواب بیدار شد،برق خوشحالی رو تو چشمای بی فروغش ببینه…برادری رو میدید که خودش درس رو رها کرده بود تا بتونه کار کنه و خرج مدرسه برادر کوچکترشو بده…خواهری رو میدید که وقتی برادرش مریض شده بود،مثل پروانه دورش می چرخید تا خوب خوب شد و دوباره رو پاهاش وایساد…اون لحظه ای رو میدید که مامور آتش نشانی به داخل ساختمان در حال سوختن دوید و جون دختربچه ای رو نجات داد،ولی جون خودش رو از دست داد…بدن بی جون پسری رو تو ساحل دریا می دید که برای کمک به دوست در حال غرق شدنش پریده بود توی آب و نجاتش داده بود،ولی خودش غرق شده بود…معلمی رو می دید که وقتی فهمید دیوار مدرسه در حال ریخته،بچه ها رو از اونجا دور کرد ولی خودش زیر آوار جون داد…جوونی رو میدید که چیزی برای کمک نداشت به جز خون تو رگهاش،که هر از گاهی اهداش می کرد به مریضها…پیرمرد موسپیدی رو میدید که پولی نداشت ولی هرکجا که می تونست از آبروش مایه بذاره از هیچ کی دریغ نمی کرد…پیرزنی رو میدید که نمی تونست کمک زیادی به بچه های فقیرش بکنه ولی سر هر نمازش،با چشم گریون براشون دعا می کرد…

راز آفرینش

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,