
اوایل زندگی آدولف هیتلر،رهبر آلمان نازی و یکی از جنایت کارترین انسان هایی بود،که پا به کره خاکی نهاده اند،او کسی بود که مرگبارترین نبرد تاریخ بشریت را به راه انداخت،نبردی که حدود پنجاه میلیون کشته داد. وی در 20 آوریل (یکشنبه عید پاک) سال 1889 میلادی،در شهر “بِرانائو اَم این” اتریش متولد شد،نام پدرش […]
اوایل زندگی
آدولف هیتلر،رهبر آلمان نازی و یکی از جنایت کارترین انسان هایی بود،که پا به کره خاکی نهاده اند،او کسی بود که مرگبارترین نبرد تاریخ بشریت را به راه انداخت،نبردی که حدود پنجاه میلیون کشته داد.
وی در 20 آوریل (یکشنبه عید پاک) سال 1889 میلادی،در شهر “بِرانائو اَم این” اتریش متولد شد،نام پدرش “آلویس هیتلر” و نام مادرش “کِلارا پُولتْزْل” بود،پدرش در گمرک اتریش کار می کرد.
آدولف هرچند باهوش بود،اما به درس و مشق علاقه ای نداشت،او در شانزده سالگی،ترک تحصیل کرد،مدتی بیکار بود و بعد تحت فشارهای خواهر و شوهر خواهرش،که می گفتند،وی نباید بیکار باشد،تصمیم گرفت به مدرسه هنر وین برود و با تحصیل در آنجا،هنرمند مشهوری شود.

آدولف هیتلر در خردسالی

آدولف هیتلرِ دانش آموز

کِلارا پولتْزْل،مادر آدولف هیتلر

آلویس هیتلر،پدر آدولف هیتلر
در آن زمان که چند سالی از مرگ پدرش می گذشت (آلویس در 3 ژانویه 1903 میلادی فوت کرد) مادرش قبول کرد که مخارج تحصیلش را بپردازد،مادر او،بر خلاف پدر خشنش،زن مهربانی بود،آدولف در سپتامبر 1907 میلادی،خانه را به مقصد وین ترک کرد.
مدرسه هنرهای زیبایی وین،شرایط ورودی سفت و سختی داشت،به هر حال نقاشی های هیتلر با این اظهار نظر که بیش از حد تصنعی و بی روحند،به او بازگردانده شد و تقاضایش نیز برای ورود به آنجا،رد شد.

چند مورد از نقاشی های هیتلر،باورش سخت است که جنایتکاری مثل او،خالق این زیبایی هاست
در اینجا می توان گفت،اگر هیتلر در این مدرسه پذیرفته می شد،شاید مسیر تاریخ هم عوض می شد و جان بسیاری از انسانها نیز نجات پیدا می کرد.
او بعد از این ناکامی،به فردی ولگرد تبدیل شد و مدتی با فقر و فلاکت در وین زندگی کرد،در همین روزها مادرش نیز بر اثر سرطان فوت شد (کلارا در 21 دسامبر 1907 میلادی درگذشت) وی در این دوران بود که با عقاید افراطی مربوط به اتحاد آلمانی ها (پان ژِرمَنیسم) آشنا شد،این عقاید در وین رایج بود،پان ژرمنیسم از این طرفداری می کرد که همه ی ژرمن های اروپا باید در یک امپراتوری بزرگ و واحد،متحد شوند،این نظریه بر آن بود که مردم ژرمن (آلمانی) از نظر زیبایی،هوش و اصالت برترند،مردم ژرمن،که گاهی به عنوان نژاد آریایی از آن ها یاد می شد،از نظر پان ژرمنیست ها خالص تر از همه ی مردم روی زمین بودند.
با آنکه پان ژرمنیست ها به همه ی گروه های دیگر با بدگمانی و نفرت می نگریستند،اما منفورترین گروه از نظر آن ها یهودیان بودند.
زمانی که هیتلر در وین زندگی می کرد،کتاب های یهودستیزانه به وفور در معرض فروش قرار می گرفت،در واقع تاریخ دانان بر این نظر توافق دارند که وین در آن دوران،یهودی ستیزترین شهر اروپای غربی بود.
به هر صورت ریشه های نفرت عمیق هیتلر از یهودیان در آن روزها،در وجودش ریشه دوانید،طوری که بعد از مدتی اعتقاد پیدا کرد،ریشه تمام بدبختی های مردم آلمان و از جمله خودش،یهودیان هستند.
به سوی ارتش
هیتلر در اوایل سال 1913 میلادی،از وین به مونیخ نقل مکان کرد،از اینکه بین ژرمن ها بود،احساس خوشحالی می کرد،او آلمان را آخرین پایگاه آریایی ها و پناهگاهی برای افرادی مثل خودش می دید.
هنگامی که جنگ جهانی اول در ماه اوت سال 1914 میلادی شروع شد،هیتلر در ارتش آلمان ثبت نام کرد و راهی مناطق جنگی شد،او در ارتش آلمان،به عنوان دونده پیام رسان خدمت می کرد،وی در جنگ چنان شجاعتی از خودش نشان داد که فرمانده های ارتش آلمان،به او “نشان صلیب آهنین” را اهدا کردند،نشان شجاعت بسیار باارزشی که به ندرت به یک سرجوخه داده می شد.

هیتلر نشسته در انتهای نیمکت،در سمت راست تصویر،به همراه سربازان دیگر،در جنگ جهانی اول
هیتلر در 13 اکتبر 1918 میلادی،یک ماه قبل از تسلیم آلمان به متفقین،هنگامی که در صف غذا ایستاده بود،به خاطر گلوله های انفجاری توپ ارتش بریتانیا،آسیب دید،بعضی از این گلوله ها که حاوی گاز سمی کُلر بودند،باعث مشکلات تنفسی برای هیتلر شده و چشمانش را موقتاً نابینا کردند،او چند هفته در بیمارستان بستری بود،بیناییش کم کم برگشت،در تاریخ 10 نوامبر وقتی هنوز دوره ی نقاهتش را در بیمارستان سپری می کرد،خبر شکست آلمان را شنید و به قول خودش از شدت ناراحتی دوباره همه چیز در برابر چشمانش سیاه شد.
او در این زمان با خود عهد کرد که انتقام بی عدالتی هایی را که بر آلمان رفته بود،از دشمنانش بگیرد.
زمانی برای قدرت گرفتن
هیتلر بعد از اتمام جنگ جهانی اول،چون شغل و سرپناهی نداشت،تقاضا کرد همچنان سرباز بماند،ابتدا به او پست نگهبانی زندانی را دادند که در 96 کیلومتری مونیخ بود،سپس به عنوان مامور مخفی انتخاب شد تا مراقب افراد و گروه های مخالف دولت باشد.
او در حین ماموریتش،با گروه کوچکی مواجه شد که خود را “حزب کارگران آلمان” می خواند،عقاید این گروه به عقاید هیتلر خیلی شباهت داشت،بنابراین بعد از مدتی هیتلر هم به عضویت آن درآمد،در آن زمان هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که این گروه کوچک و بی اهمیت،در ظرف چند سال آینده،با نامی جدید،به قدرت اول سیاسی در اروپا تبدیل خواهد شد.
هیتلر فردی بود که ذاتاً،توانایی رهبری داشت،بنابراین بعد از مدتی رهبر حزب شد،او همچنین سخنوری پرقدرت بود،طوری که می توانست حضار را افسون کند،این استعداد در مسیر قدرت گرفتن،خیلی به او کمک کرد.
حزب کوچکی که هیتلر رهبرش بود،کم کم داشت قدرت می گرفت،بعد از مدتی که تعداد اعضای آن افزایش پیدا کرد،هیتلر پیشنهاد داد تا اسم آن به “حزب کارگران ناسیونال سوسیالیست آلمان” تغییر یابد (به آلمانی: Nationalsozialistische Deutsche Arbeiterpartei) که به اختصار “حزب نازی” خوانده می شد،نماد حزب هم،یک صلیب شکسته بود (این نماد نامش “سُواستیکا” و در زبان سانسکریت به معنی “بَخت” است،نمادی که با ادیان مختلف ارتباط داشته و قبل از هیتلر هم در جاهای دیگر از آن استفاده می شده،از جمله به عنوان نماد ناسیونالیسم افراطی)
هیتلر تاسیس حزب نازی را در جلسه ای در سال 1920 میلادی اعلام کرد و خودش را پیشوا خواند.
با سخنرانی های پرشور هیتلر و تبلیغات گسترده حزب،بسیاری از آلمانی ها،پشتیبان نازی ها شدند،هیتلر برای حفاظت از حزبش در برابر مخالفان،به ویژه کمونیست ها،گروه ضربتی را سازماندهی کرد،که به اختصار به آن “اس.آ” می گفتند،افراد این گروه مانند سربازان رسمی،آموزش نظامی می دیدند و از سوی هواداران نازی در درون ارتش آلمان،مخفیانه مسلح می شدند،این افراد،که بسیار وحشی و درنده خو بودند،مخالفان را به شدت سرکوب می کردند،هنگامی هم که مخالفی را نمی یافتند،سراغ یهودیانی می رفتند که از نظر آنها و پیشوایشان،ریشه ی تمام پلیدی هایی بودند که پدر آلمان را درآورده است.
اقتصاد آلمان بعد از جنگ جهانی اول از هم پاشیده بود،شروطی که در “معاهده وِرسای” توسط متفقین بر آلمان تحمیل شده بود،کمر این کشور را داشت می شکست،تورم به طرز عجیبی بالا رفته بود،طوری که مثلاً برای خرید کالایی که قبلا یک مارک قیمت داشت،حالا باید مارک های زیادی پرداخت می شد،در سال 1923 میلادی و بعد از افزایش فشار توسط فرانسه،قیمت یک عدد تخم مرغ به یک میلیون مارک و قیمت یک آبجو خنک به بیش از سه میلیون مارک رسیده بود،با یک میلیون مارک در پنج سال قبل از آن،می شد یک خانه ی بزرگ خریداری کرد،ارزش پول ملی آلمان به شدت پایین آمده بود،به نحوی که در سال 1923 میلادی،در کمال شگفتی،چهار میلیون مارک برابر با یک دلار می شد،ارزش اسکناس های آلمانی آنقدر پایین آمده بود که مردم از کاغذ آن،به عنوان سوخت اجاقِ خانه استفاده می کردند،چرا که از هیزم به صرفه تر بود،یا سکه ها را کیلویی می فروختند،زیرا ارزش فلز آن بیشتر بود،قیمت کالاها ثبات نداشتند و ممکن بود در عرض چند ساعت،دو یا سه برابر شوند،مردم آلمان درمانده و پریشان بودند،جدا از ویرانی ها و گرفتاری هایی که جنگ ایجاد کرده بود،آلمانی ها حس می کردند به غرور ملی شان لطمه وارد شده،پرداخت غرامت های سنگین به متفقین آنها را عصبانی کرده بود و به خاطر آن احساس حقارت می کردند.
در چنین شرایطی،هیتلر در نظر آلمانی ها مثل یک فرشته نجات بود،کسی که وعده می داد تا غرور از دست رفته ی آلمان را احیا کند،آلمان را دوباره در اروپا به قدرت برساند و کاری کند که دیگر کشورش،هرگز مجبور به پاسخگویی به ملتی دیگر،نباشد.
در هر صورت هیتلر،بعد از طی مسیری چند ساله،بعد از اینکه کودتایش علیه دولت وقت،شکست خورد و مدتی را در زندان گذراند (او حدود نه ماه به جرم خیانت علیه کشورش،در زندان لاندسبِرگ_واقع در ایالت بایرن آلمان_محبوس بود و در این مدت جلد نخست کتابش با عنوان “نبرد من” را نوشت،البته هیتلر متن کتاب را می گفت و “رودُلف هِس” _که همراه هیتلر زندانی بود و بعداً معاون او در حکومت شد_آن را می نوشت) بعد از اینکه یک بار نتوانست خودش و دوستانش را به صورت قانونی وارد “رایْشْتاگ” (پارلمان آلمان) کند،بالاخره موفق شد در انتخابات سال 1930 میلادی،تعدادی از کرسی های رایشتاگ را به نفع حزب نازی،تصاحب کند.
هیتلر در سال 1932 میلادی،خودش را برای انتخابات ریاست جمهوری نامزد کرد،او و حزبش برای پیروزی در این انتخابات به کارزار تبلیغاتی وسیعی دست زدند.

رودُلف هِس،معاون هیتلر

هیتلر در زندان لاندسبِرگ-1924

هیتلر و دوستانش در هواپیما در روز تولد هیتلر-1932

هیتلر در جریان مبارزات انتخاباتی-1932
گرچه او در آن سال،به عنوان رئیس جمهور آلمان انتخاب نشد،اما حزب نازی توانست تعداد زیادی از کرسی های رایشتاگ را تصاحب کند و به محبوب ترین حزب سیاسی آلمان تبدیل شود.

ژنرال پاول فون هیندنبورگ
قدرت گرفتن نازی ها در رایشتاگ،سبب شد تا هنگامی که هیتلر،برای رسیدن به مقام صدراعظمی آلمان،اظهار تمایل کند،رئیس جمهور وقت،ژنرال “پاول فون هیندِنبورگ” تحت فشار قرار گیرد و در 30 ژانویه 1933 میلادی،علی رغم میل باطنی اش،با این کار موافقت کند.(ژنرال هیندنبورگ نه از هیتلر خوشش می آمد و نه به او اعتماد داشت،غالباً با عنوان ”سرجوخه ی دون پایه” از او یاد می کرد و مطمئن بود که اگر هیتلر کمترین فرصتی به دست آورد،کنترل حکومت را به دست می گیرد.)

هیتلر و هیندنبورگ در مراسم روز پوتسدام-21 مارس 1933
صدراعظم بر امور داخلی دولت آلمان نظارت می کرد و مشابه نخست وزیر در کشورهایی چون انگلستان بود،حالا هیتلر به مرد دوم آلمان تبدیل شده بود.
هیتلر در دوران صدر اعظمی اش،تلاش می کرد قانون هایی را به تصویب برساند،که به او و حزب نازی،آزادی عمل و قدرت بیشتری بدهد،وی در این کار موفق بود،قدم بعدی رفع مشکلی بود که از مدتی قبل نگرانش کرده بود،گروه اس.آ بیش از حد قدرتمند و سرکش شده بود و برای او و حزبش،تهدید به حساب می آمد،بنابراین به تشکیل یک گروه دیگر که قابل اعتماد و وفادار باشد،مبادرت ورزید،این گروه “اس.اس” نام گرفت،افراد اس.اس،در شبی که به “شب قداره ها” معروف شد،با دستگیری رهبران اس.آ و اعدامشان،هیتلر و اطرافیانش را از شر مزاحمت های این گروه راحت کردند.
وقتی ژنرال هیندنبورگ سالخورده،در 2 اوت 1934 میلادی درگذشت،آخرین مانع از سرراه دستیابی هیتلر به قدرت کامل برداشته شد،حالا دیگر آدولف هیتلر،قدرت مطلق آلمان بود و برای هر کسی در آلمان،پیشوا محسوب می شد.
امپراتوری هزار ساله
امپراتوری هیتلر_که به قول خودش هزار سال پابرجا می ماند_ بر اطاعت کامل تمام مردم آلمان مبتنی بود،دیدگاه های پیشوا می بایست دیدگاه های مردمش باشد،هر فرمانی که هیتلر صادر می کرد،باید مطلقاً و بدون چون و چرا اجرا می شد،اما هیتلر نمی توانست به سادگی خود را دیکتاتور آلمان و رهبر امپراتوری جدید اعلام کند و انتظار داشته باشد همه او را بپذیرند،چرا که در انتخابات سال 1932 میلادی،میلیون ها آلمانی بر علیه او و همقطاران نازی اش رای داده بودند،هرچند او رهبر کشور بود،اما نبرد برای جلب دل و ذهن مردم تازه آغاز شده بود.
هیتلر برای پیروزی در این نبرد،نیازمند تسلط بر تمام وجوه زندگی آلمان،نه فقط سیاست آن،بود،برای اینکه یک رهبر بر چنین انبوهی از مردم مسلط شود،نه تنها به مشت آهنین بلکه به سیل دائمی تبلیغات اقناع کننده نیاز دارد تا مردم را متقاعد کند که اطاعت از پیشوا کار درستی است.
“یوزِف گوبِلْز” که مسئول تبلیغات رژیم نازی ها بود،در این راه به هیتلر کمک فراوانی کرد،او که در ابتدا یک نویسنده بود،در انجام تبلیغات فریبنده،استاد بود.
ویدئو-سخنرانی هیتلر درباره ی یهودیان در بین هواداران نازی ها

گوبلز به همراه هیتلر در یک مراسم ورزشی در اِشتوتگارت

هیتلر در جمع هواداران نازی،در حال بالا رفتن از پله های قدرت

هیتلر در بین عوامل نازی
سران حزب نازی سعی می کردند تا بر تمامی جوانب زندگی مردم آلمان تاثیر دلخواهشان را اعمال کنند،در عرصه هنر،آموزش،مسائل اجتماعی،سیاسی،فرهنگی و …
طبیعی بود که آنها نمی توانستند حتی با نهایت تلاششان،همه مردم را با خود همراه کنند،بسیاری بودند که حتی اگر آشکارا به هیتلر و امپراتوری اش اعتراض نمی کردند،اما در وجودشان عمیقاً احساس می کردند که دولت دارد آلمان را در مسیر نادرستی هدایت می کند و از این بابت ناراحت و ناراضی بودند.
اما بالاخره عده ای بودند که مخفیانه،بر علیه نازی ها،کار می کردند،سرکوب کردن این افراد به عهده “گِشتاپو” یعنی پلیس مخفی آلمان گذاشته شد،ریاست این سازمان مخوف،بر دوش “راینهارد هایدریش” بود،مردی که آن قدر خشن و بی رحم بود،که حتی اعضای اس.اس هم از او وحشت داشتند و به او لقب «درنده ی مو بور» را داده بودند،هیتلر به هایدریش افتخار می کرد و لقب خودش را به او داده بود: «مردی با قلب آهنین»

راینهارد هایدریش،فرمانده گشتاپو و ملقب به درنده موبور-مونیخ 1934
هایدریش تعداد بسیار زیادی خبرچین داشت که وظیفه شان شناسایی مخالفین حکومت بود،بیشتر این مخالفین به اردوگاه های کار اجباری مثل “داخائو” فرستاده می شدند.
هیتلر در سخنرانی هایش همچنان بر این مسئله پا می فشرد که برای ساختن آلمانی مقتدر و نژاد آریایی قدرتمند،لازم است بخش های نامرغوب جامعه را غربال کرد،این گروه شامل عقب افتاده های ذهنی،نابینایان،آسیب دیدگان بدنی،همجنس گرایان و در راس آنها یهودیان بود.
از نیرویی که هیتلر و نازی ها صرف بدنام کردن یهودیان در آلمان کردند،ممکن است انسان به فکر بیفتد که این گروه تهدیدی واقعی برای آنها بودند،اما یهودیان احتمالاً ضعیف ترین دشمنی بودند که هیتلر می توانست برای حس نفرت خود برگزیند،آنها مردمی صاحب اختیار نبودند،هیچ تشکیلات عمده ای که بتواند در برابر سرکوب نازی مقاومت کند نداشتند،اصلاً وزنه ای سیاسی به حساب نمی آمدند،افزون بر آن،گروهی بسیار گوناگون بودند که از ثروتمند تا فقیر،از محافظه کار تا لیبرال را در بر می گرفت.
با این وجود در افکار اشتباه هیتلر،یهودیان مانع عمده ای بر سر راه دستیابی به هدف بزرگ برتری آلمان بودند،برای همین نازی ها تا جایی که می توانستند،آنها را مورد آزار و اذیت قرار می دادند،در خیابان کتکشان می زدند،مغازه ها و محل کسب و کارشان را ویران می کردند و به روشهای مختلف آنها را زجر می دادند،تا نیمه سال 1934 میلادی،حدود هفت درصد یهودیان آلمان،کشور را به مقصد جاهایی که امیدوار بودند امن تر باشد،ترک کرده بودند (البته باید گفت،تعدادی از همین یهودیان که آلمان را به مقصد کشورهای مجاور ترک کرده بودند،بعداً و در حمله هیتلر به این کشورها،دوباره گرفتار نازی ها شدند و بسیاری از آنها،جانشان را از دست دادند)
“کِلارا فِلدمان” در آغاز امپراتوری هیتلر،دختربچه ای در یک شهر کوچک آلمان بود،او به یاد می آورد که روزی معلمش او را پای تخته سیاه آورد و رو به بچه های دیگر گفت:
«روز اولی که به اینجا آمدم،فهمیدم که ما یک خوک یهودی در کلاسمان داریم،حالا می خواهیم ببینیم یک خوک یهودی،چقدر درد را می تواند تحمل کند.»
کلارا ادامه می دهد:
سپس مرا واداشت که دستم را بالا بگیرم و با یک چوب مرا زد،نمی دانم چند بار زد،درد را به یاد نمی آورم،اما خنده ی همکلاسی هایم در خاطرم مانده است.
بعد از مدتی که یهودی ستیزی رو به افزایش گذاشت،در خیلی از شهرهای آلمان،یهودیان تحت فشارهای شدیدی قرار گرفتند،آنها را به رستوران ها راه نمی دادند،داروخانه ها به یهودیان دارو نمی فروختند و آنها نمی توانستند برای کودکانشان از لبنیاتی ها،شیر بخرند.
بعد از گذشت چند ماه دیگر اوضاع برای یهودیان باز هم بدتر شد،هیتلر قانونهای جدیدی را وضع کرد که عملاً تمام حقوق های شهروندی را از یهودیان سلب می کرد،آنها دیگر شهروندان آلمانی به حساب نمی آمدند،بلکه بیگانگانی در یک سرزمین بیگانه تلقی می شدند،یهودیان دیگر نمی توانستند به مدارس آلمانی بروند،از حمل و نقل عمومی استفاده کنند و یا صاحب تلفن باشند،پزشکان،حقوقدانان،معلمان،نویسندگان و دیگر صاحبان حرفه،نمی توانستند کار کنند،آنها ملزم بودند که یک ستاره ی داود زرد رنگ به سینه بزنند تا هویتشان برای گشتاپو مشخص باشد.
آغاز پایان
هیتلر در عین حالی که داشت به حساب خودش،یهودیان و دیگر دشمنان داخل کشور را قلع و قمع می کرد،طرحی را نیز برای سیاست خارجی پی ریزی کرد،این طرح چیزی نبود به جز تهاجم و جنگ برای به دست آوردن سرزمین هایی که در گذشته از آلمان جدا شده بودند،از جمله مناطقی که در طی معاهده ی ورسای از دست آلمان رفته بود،به علاوه دلیل دیگر هیتلر برای جنگ،انگاره ی “فضای حیاتی” بود،این انگاره می گفت:«هر ملتی نیاز به سرزمین کافی برای خودکفایی دارد» علی الخصوص که مردم این ملت از نژاد برتر آریایی باشند،که نیازشان به این فضای حیاتی بیشتر هم هست.
اما بر طبق عهدنامه ورسای،اعضای ارتش آلمان نباید از صدهزارنفر بیشتر می شد و تسلیحاتش هم باید محدود و زیر نظر متفقین می بود،بنابراین هیتلر برای جلوگیری از خشم متفقین،در ابتدا به فرماندهان ارتش دستور داد تا کار تجدید تسلیحات را مخفیانه انجام دهند.
چند ماه بعد تعداد نفرات و تسلیحات ارتش آلمان بسیار بیشتر از قبل شده بود،اما طوری که معاهده ورسای را نقض نمی کرد،بلکه آن را دور می زد،قدم بعدی هیتلر تصرف منطقه ی صنعتی و باارزش “راین لَند” بود که طی معاهده از آلمان جدا شده بود،هیتلر برخلاف نظر ژنرال هایش که می گفتند صبر کند،زیرا اکنون زمان آن نرسیده،به سربازانش دستور داد تا راین لند را تصرف کنند،در 7 مارس 1936 میلادی،راین لند زیر چکمه های سربازان نازی بود.
اما عکس العمل متفقین در قبال این حرکت چه بود؟ پاسخ دو کلمه است:هیچ کار…فرانسه و بریتانیا گرچه علناً از آلمان شکوه کردند،اما کار خاص دیگری را انجام ندادند.
همین سستی متفقین باعث شد تا هیتلر برای ادامه کشورگشایی مصمم تر شود،حرکت بعدی هیتلر فتح اتریش بود،در 12 مارس1937 میلادی،ارتش آلمان از مرز گذشت،رژه زره پوش ها و جیپ ها در خیابان های وین،نه تنها با مقاومت رو به رو نشد،بلکه با استقبال گرم هزاران اتریشی که صادقانه خواستار وحدت با آلمان بودند،مواجه گردید،زیرا بسیاری از اتریشی ها،آلمانی بودند و دوست داشتند تا کشورشان با آلمان متحد شود.
اتریش بدون شلیک یک گلوله و بدون ریختن یک قطره خون سربازان آلمان،به راحتی فتح گردید،هفت میلیون نفر به جمعیت آلمان اضافه شد،طبق معمول یهودیان اتریش،قربانی هیتلر شدند،ده ها هزار نفر از آنها به زندان افتادند یا به اردوگاه های کار اجباری فرستاده شدند،دیگرانی هم که آزاد ماندند با رفتار تحقیرآمیز اربابان نازی شان مواجه گردیدند،برخی را مجبور می کردند روی زمین بخزند و مثل سگ عوعو کنند یا به صورت دایره وار بدوند تا از پا بیفتند،زنی به وضوح به خاطر می آورد که چگونه انبوه تماشاگران گرد می آمدند و می خندیدند،او می گوید:
«همین که پدرم رفت تا مغازه ی خواربارفروشی خود را باز کند،نازی ها به او یک مسواک دادند و گفتند با آن خیابان را تمیز کند،برخی از مشتریان غیریهودی او که از آنجا می گذشتند،وقتی چشمشان به پدرم افتاد،به او خندیدند و مسخره اش کردند.» او با اندوه ادامه می دهد:«این ها مشتری های قدیمی اش بودند و پدرم آن ها را دوست خودش می دانست.»
در آن زمان،فرانسه درگیر مناقشات سیاست داخلی بود و بریتانیا مایل نبود موضوع را به تنهایی دنبال کند،بدین ترتیب متفقین بازهم نتوانستند در برابر تهاجم ایستادگی کنند،هیتلر پیروزی آسان دیگری کسب کرده بود و داشت جسورتر می شد.
آماج بعدی او چکسلواکی بود،ژنرال های هیتلر که از واکنش متفقین واهمه داشتند و می ترسیدند که حمله به چکسلواکی فاجعه به بار آورد،به هیتلر هشدار می دادند،اما او هربار خشمگین می شد و داد و هوار راه می انداخت که آنها بزدلند و به کار او نمی آیند.
بریتانیا و فرانسه که در آن زمان،برای جنگ آمادگی نداشتند،به منظور اینکه هیتلر را از جنگ منصرف کنند،در 30 سپتامبر سال 1938 میلادی،کنفرانس صلح مونیخ را برگزار کردند،در این کنفرانس که بدون حضور نمایندگان چکسلواکی برپا شد،متفقین پیشنهاد کردند تا ناحیه آلمانی زبان چکسلواکی را به آلمان واگذار کنند،بنابراین منطقه “سودِتِنلاند” (ناحیه کوچکی در مرز غربی چکسلواکی) به آلمان واگذار شد،چک ها که به شدت خشمگین بودند،متفقین را به خیانت متهم کردند و به آنها هشدار دادند که این پایان اشغال طلبی هیتلر نخواهد بود…
پیش بینی چک ها درست بود،هیتلر در مارس 1939 میلادی،قرارداد مونیخ را زیرپا گذاشت و به “امیل هاچا” «رئیس جمهور چکسلواکی» اعلام کرد قصد تصرف کشورش را دارد و او حق دارد انتخاب کند که با آلمان می جنگد یا به صورت مسالمت آمیز اجازه می دهد ارتش آلمان وارد چکسلواکی شود،هاچا در کمال اکراه،راه دوم را انتخاب کرد.
سربازان آلمان چکسلواکی را هم تصرف کردند،در اینجا بود که متفقین به اشتباه خودشان در مورد صلح با هیتلر پی بردند.
هدف بعدی هیتلر حمله به لهستان بود،البته او قبل از حمله،برای پیشگیری از واکنش شوروی،در 23 اوت 1939 میلادی،با رهبر کمونیست آن،یعنی “ژوزِف اِستالین” (که او هم دیکتاتوری جنایتکار مثل خود هیتلر بود) پیمانی را امضا کرد،مبنی بر عدم تجاوز دو کشور به خاک یکدیگر و تقسیم لهستان بین خود،هشت روز بعد از بسته شدن این پیمان،در 1 سپتامبر 1939 میلادی (که تاریخ شروع جنگ جهانی دوم قلمداد می شود) در ساعت 4/45 دقیقه بامداد،ارتش آلمان تهاجمش را آغاز کرد،تانک ها و لشکرهای ارتش آلمان در تمام طول مرز 2800 کیلومتری لهستان جمع شده بودند و با فرمان پیشروی هیتلر،به لهستانی های بُهت زده،نوع تازه ای از “جنگ برق آسا” را نشان دادند.

ژوزِف اِستالین،رهبر کمونیست شوروی
جنگ افزارهایی که نازی ها طراحی کرده بودند،برای جنگ برق آسا کاملاً مناسب بود،آلمانی ها هزاران تانک سنگین زره دار به نام “پانزِر” ساخته بودند که می توانست در زمین گل آلود حرکت کند،آن ها هواپیمای جدید و عجیبی به نام “اِستوکا” تولید کرده بودند که به روی جاده ها و راه آهن ها شیرجه می رفت و آن ها را بمباران می کرد،استوکاها،به دستگاه زوزه کشی مجهز بودند که مردم روی زمین را به وحشت می انداختند.
با آن که نفرات ارتش لهستان زیاد بود،اما جنگ افزارهایشان به طرز ناامیدکننده ای از رده خارج بودند،تنها دو هفته طول کشید تا آلمان بر لهستان مسلط شود،ضربه نهایی را هم ارتش شوروی زد که از شرق حمله کرده بود،لهستانی ها با آنکه شجاعانه جنگیدند،اما نتوانستند کاری از پیش ببرند،فاتحان،لهستان را مانند لاشه ی یک حیوان بین خود تقسیم کردند،ثلث شرقی لهستان به کام شوروی رفت و بقیه،شامل ورشو،پایتخت،بر وسعت امپراتوری آلمان افزود.
اعلان جنگ متفقین
فرانسه و بریتانیا که متحد لهستان بودند،بعد از این حمله،بی درنگ به آلمان اعلان جنگ دادند،تا مدتی به دلایل مختلف،جنگ بین فرانسه،بریتانیا و آلمان اصطلاحاً در حالت نشسته ادامه داشت،یعنی اتفاق خاصی در آن نمی افتاد،اما این جنگ نشسته چندان طولانی نبود،در آوریل 1940 میلادی،هیتلر با وجود اعتراض ژنرال های آلمان،جنگ برق آسایش را به دانمارک و نروژ کشاند،کمی بعد ارتش نازی،به بلژیک،لوکزامبورگ و هلند حمله کرد و سپس وارد خاک فرانسه شد.
گرچه متفقین نسبت به قبل،از آمادگی بیشتری برخوردار بودند،اما هنوز حریف حملات برق آسای آلمانی ها نبودند،آلمانی ها با دور زدن خط ماژینو (استحکامات بتنی و فولادی که فرانسوی ها پس از جنگ جهانی اول در طول مرز ساخته بودند) نیروهای فرانسوی و بریتانیایی را غافلگیر کردند،از زمین و هوا به آنها ضربه زدند و آن ها را به عقب راندند،متفقین سرانجام به “دانکِرْک” در ساحل فرانسوی دریای مانش،عقب نشستند،تنها تخلیه متهورانه ی بیش از 330 هزار سرباز از پهنه ی دریای مانش به انگلستان،باعث شد که ارتش متفقین باقی بماند،آنها عقب نشینی کرده بودند،اما همین باعث شد که زنده بمانند تا زمان دیگری به نبرد برخیزند.
با عقب نشینی ارتش متفقین،اشغال فرانسه برای نیروهای آلمان زیاد طول نکشید،تسلیم فرانسه در 22 ژوئن 1940 میلادی،به ویژه برای هیتلر شیرین بود،چون او از فرانسوی ها به خاطر نقش عمده شان در معاهده ی ورسای،متنفر بود.

هیتلر بعد از فتح پاریس،23 ژوئن 1940،سمت چپ تصویر،آلبرت اِشپر،معمار ارشد نازی ها و سمت راست،آرنو بِرکِر،مجسمه ساز نازی ها ایستاده اند

مردی فرانسوی که از دیدن اشغالگران نازی در کشورش گریه می کند
پس از سقوط فرانسه،هیتلر مطمئن بود که بریتانیایی ها،مشتاق مذاکره برای عقد قرارداد صلح خواهند بود،پس از آن بریتانیا می بایست به تنهایی می جنگید و به نظر می رسید که به هیچ وجه،حریف ارتش آلمان نیست،هیتلر سفیرانی را به بریتانیا فرستاد با این پیام که پیشنهادات صلح را مورد بررسی قرار خواهد داد و اگر بریتانیایی ها بی درنگ تسلیم شوند،با آن ها با شدت عمل کمتری برخورد خواهد شد.
اما وقتی یک پیام سرزنش آمیز از “وینسْتون چِرچیل” نخست وزیر جدید بریتانیا_که سیاست مداری زیرک و مردی آهنین اراده بود_دریافت کرد،خشمگین شد،بریتانیا تسلیم نمی شد،بریتانیا می جنگید،هیتلر کمی پس از آن نوشت:

وینستون چرچیل،نخست وزیر بریتانیا در بحبوحه جنگ جهانی دوم
«از آن جا که انگلستان،علی رغم وضعیت نظامی ناامیدکننده اش،هیچ نشانه ای از آمادگی برای رسیدن به تفاهم نشان نمی دهد،تصمیم گرفته ام برای عملیات پیاده شدن در سواحل انگلستان،تدارک ببینم و در صورت لزوم آن را به اجرا درآورم…هدف این عملیات،حذف سرزمین اصلی انگلستان به عنوان پایگاه تداوم جنگ بر ضد آلمان خواهد بود.»
در اوت 1940 میلادی،هیتلر به “هِرمان گورینگ” (فرمانده نیروی هوایی آلمان) دستور داد عملیات بمباران انگلیسی ها را آغاز کند،مطابق نقشه های هیتلر که «عملیات شیر دریایی» نام داشت،بمباران بی رحمانه ی فرودگاه های نظامی بریتانیا،خطر نیروی هوایی قدرتمند آن کشور را برطرف می ساخت،آن وقت نیروی دریایی آلمان،بدون نگرانی از هواپیماهای جنگی بریتانیایی،می توانست نیروی زمینی آلمان را به ساحل انگلستان برساند و تهاجم آغاز می شد.
اما در این تقابل،نیروی هوایی آلمان موفق نبود،یکی از علت های آن،مجهز بودن نیروی هوایی بریتانیا به فناوری رادار بود،که آلمانی ها هنوز با آن آشنا نبودند.
گورینگ بعد از مدتی که دید نیروهایش تلفات سنگینی خورده اند،استراتژی اش را عوض کرد و به جای اهداف نظامی،دستور داد تا بمب افکن ها،شبانه مردم بی پناه لندن را بمباران کنند،تنها در شب اول،بیش از دو هزار نفر کشته یا زخمی شدند و ساختمان ها و پل ها،بر سر غیرنظامیانِ از همه جا بی خبر،فرو ریخت.
“لِن جونز” که در زمان این بمباران نوجوانی لندنی بود،به یاد می آورد:
«بمب ها شروع به فروریختن کرد و ترکش ها در طول خیابان کینگ حرکت می کردند و روی سنگفرش خیابان می رقصیدند…فشار و مکش امواج شدید انفجار،آدم را می کشید و فشار می داد…احساس می کردی که تخم چشمت دارد از حدقه بیرون کشیده می شود…مکش چنان شدید بود که پیراهن مرا پاره کرد…نمی توانستم نفس بکشم،دود مثل اسید بود…و این بمب افکن ها همچنان به کار خود ادامه می دادند،تمام خیابان تکان می خورد و بالا و پایین می رفت.»

کودک انگلیسی در حال نشان دادن ویرانه های اتاق خوابش بعد از بمباران آلمانی ها

هِرمان گورینگ،فرمانده نیروی هوایی آلمان نازی
اما لندنی ها از عهده کارها برآمدند و از قرار معلوم گورینگ فرصت محو کردن هواپیماهای نیروی هوایی سلطنتی را از دست داد،او تصورش را هم نمی کرد که چقدر به انهدام کامل نیروی هوایی انگلستان،پیش از آن که بمباران فرودگاه های نظامی را متوقف سازد،نزدیک شده بود،تاریخ نگاران می گویند که اگر او چند روز دیگر هم ادامه داده بود،مطمئناً بریتانیایی ها در جنگ هوایی شکست می خوردند،اما او با برگرداندن توجهش به لندن،فرصت باارزشی به کارگران داد تا باندهای پرواز و هواپیماها را تعمیر کنند،تصمیم گورینگ از جهت دیگری هم نتیجه عکس داد،بمباران شهروندان بی دفاع،پشتیبانی از انگلیسی ها را در سرتاسر جهان،به ویژه در ایالات متحده،افزایش داد،هر چند ایالات متحده هنوز وارد جنگ نشده بود،دولت آمریکا در سال 1940 میلادی،بیشتر درگیر ارسال کمک نظامی و پول،برای یاری متفقین بود.
در ماه اکتبر،هیتلر عملیات شیر دریایی را متوقف کرد،او دریافت که نیروی هوایی آلمان نمی تواند بریتانیایی ها را شکست دهد و بدون برتری هوایی،نقشه حمله به بریتانیا از راه دریا،محکوم به شکست بود.
بعد از آن بود که هیتلر،تصمیم گرفت به شوروی حمله کند،کشتزارهای وسیع گندم،ذخایر نامحدود نفت و دیگر کانی های آن،همچنین وسعت زیاد این سرزمین (که می توانست فضای حیاتی را برای نژاد آلمانی فراهم کند) از جمله انگیزه های هیتلر،برای حمله بود،بازهم ژنرال های آلمان،خطر این کار را به وی گوشزد کردند،آنها از پیشوا می خواستند به پیمانی بیندیشد که به تازگی با شوروی امضا کرده بود،اما هیتلر گوشش بدهکار نبود.
ارتش آلمان،در 22 ژوئن 1941 میلادی،روس ها را غافلگیر کرد و با یک سپاه بیش از سه میلیون نفری از مرز گذشت و جنگ برق آسای دیگری را آغاز کرد،این عملیات “بارباروسا” (بارباروسا یعنی ریش قرمز،که لقب “فِردریک اول” پادشاه جنگاور قرون وسطا در آلمان بود) نام گرفت،در واقع،روس ها چنان غافلگیر شدند که تا چهار ساعت پس از حمله،به خاطر دستورات پیشین ژنرال های استالین،که گفته بودند هیچ گاه به روی سربازان آلمانی آتش نگشایند،نتوانستند به آتش آنها پاسخ دهند،روس ها تا آنجا که می دانستند،خود را متحد آلمانی ها به حساب می آوردند.
نقشه هیتلر این بود که سپاهیانش تا اواخر تابستان به مسکو،پایتخت شوروی،برسند،با سقوط مسکو،که نه تنها پایتخت،بلکه مرکز اصلی راه آهن و تولیدات صنعتی اتحاد شوروی نیز بود،پیروزی تضمین می شد.
در آغاز به نظر می رسید که تسخیر شوروی به اندازه لهستان راحت و بی دردسر خواهد بود،پیشروی آلمانی ها خوب بود،اما همانطور که پیش از این بارها اتفاق افتاده بود،در سطوح عالی امپراتوری آلمان،اختلاف نظر وجود داشت،کارشناسان نظامی می خواستند به پیشروی خود به سوی مسکو ادامه دهند،اما هیتلر نظرش را تغییر داده بود،او می خواست سپاهیانش در عوض به “لِنینگِراد” (سن پترزبورگ کنونی) در شمال حمله ببرند و عقیده داشت از دست دادن این شهر برای شوروی ها فاجعه بارتر خواهد بود،ژنرال های او به شدت مخالف بودند،اما هیتلر هیچ نافرمانی را تحمل نمی کرد،لنینگراد باید آماج حمله قرار می گرفت.
تصمیم هیتلر به تاخیر در تسخیر مسکو،یک اشتباه جدی بود،او با فرستادن بسیاری از لشکرهایش به طرف شمال،به شوروی ها تقریباً هشت هفته فرصت داد تا سپاهیانشان را گرد آورند و خود را برای جنگی طولانی آماده سازند،افزون بر آن،زمستان داشت به سرعت نزدیک می شد_یکی از سردترین زمستان های ثبت شده_و آلمانی ها برای هوای خشنی که با آن مواجه می شدند،فاقد تجهیزات کافی بودند.(با این وجود مردم بی گناه شهر لنینگراد،تا مدتها_چیزی حدود 872 روز_در محاصره ی نازی های جنایت پیشه بودند،وضعیت مردم بسیار اسفبار بود،سرمای شدید،نبود سوخت،بیماری ها از جمله تیفوس و کمبود شدید مواد غذایی،بسیاری از اهالی لنینگراد را از پای درآورد،کمبود مواد غذایی بعد از مدتی چنان شدید شد که مردم رو به خوردن پرندگان،سگ ها و گربه های شهر آوردند و در نهایت هم به خوردن جنازه ی افرادی که به تازگی مرده بودند،ناگزیر شدند.)
باران های پاییزی که به گل و لای تبدیل شد و بعد از آن برف،آلمانی ها را در وضعیت به کلی تازه ای قرار داد،آلمان ها که در انتظار پیروزی در تابستان بودند،تانک ها و دیگر خودروهای خود را برای زمستان آماده نکرده بودند،وقتی درجه حرارت به زیر صفر رسید،ماشین ها در برف گیر کردند و از کار افتادند،سربازان آلمانی فاقد دستکش،کلاه و کت گرم بودند،چنان که “آلبِرت مارتین” می نویسد:
«سرباز آلمانی،سرش را با دستمال زنانه می پوشاند،لباس پشمی می پوشید و خوشحال می شد که یک کت کهنه و مندرس به دست آورد،پاهایش در چکمه هایی که دقیقاً اندازه بود و اجازه نمی داد،بیش از یک جوراب به پا کرد،یخ می زد،پوست دست های بدون دستکشش در تماس با لوله و ماشه ی یخ زده ی تفنگ،کنده می شد.» (همچنین ارتش آلمان در جریان حمله به استالینگراد در سپتامبر 1942 میلادی و بعد از چند ماه نبرد مهلک و خونین،سرانجام از ارتش شوروی شکست خورد،از نبرد استالینگراد،به عنوان یکی از بزرگترین و خونبارترین نبردهای تاریخ یاد می شود،همچنین بعد از اتمام این نبرد،استالین،دستور داد تا 91 هزار اسیر ارتش آلمان را،پای پیاده به سیبری_که در مجموع منطقه ای بسیار سرد است_تبعید کنند،از این تعداد تنها 5 هزار نفر توانستند زنده به میهن شان برگردند.)

اجساد سربازان آلمانی بعد از شکست از ارتش شوروی

کودکان در استالینگراد از ترس بمباران آلمانی ها در گودالی مخفی شده اند
هیتلر که نقشه اش برای پیروزی سریع،مانند تانک هایش در برف روسیه گیر کرده بود،با مشکل دیگری نیز دست به گریبان بود،با میلیون ها نفر،انسان ناخواسته ای که به درد آلمان نمی خوردند،چه باید می کرد،پاسخ هیتلر به این پرسش،هولناک ترین وجه غیرانسانی امپراتوری او را نشان می دهد.
نزول به جهنم
هیتلر می خواست خودش را از شر دشمنان دیرینه اش یعنی یهودیان خلاص کند،اما او می دانست،قتل عام تمام عیار یهودیان،در نگاه مردم کشورهای دیگر،هم قابل رویت و هم تنفربرانگیز است،اما وقتی لهستان و سرزمین های دیگر در تصرف آلمان بود،در پشت خطوط جبهه و دور از نگاه دنیا،ارتش آلمان به میلیون ها یهودی_حدود یک سوم جمعیت یهودی اروپا_دسترسی داشت،می شد آنها را به صورت نظام مند کشت،سر به نیست کرد و نیازی نبود کسی هم متوجه شود.
از نظر هیتلر این مسئله غیراخلاقی نبود،زیرا او اعتقاد داشت،وقتی دارد در جنگ،جان با ارزش آلمانی های آریایی را فدا می کند،کشتن نژادهای پست هیچ اشکالی ندارد،پاسخ مسئله یهودیان روشن به نظر می رسید،این کار با دستچین کردن سربازان و سازماندهی آن ها،در «گروه های اقدام ویژه» (نام کامل آلمانی Einsatzgruppen der Sicherheitspolizei und des SD) آغاز شد،این ها جوخه های آتش سیّار بودند،وظیفه ی آنها این بود که پس از اینکه ارتش،امنیت ناحیه ای را تامین کرد،وارد آن جا شوند و همه یهودیان را پیدا کنند و به قتل برسانند.
چهار گروه اقدام ویژه تشکیل شد،که هر کدام سه هزار نفر عضو داشت،اما تقریباً همیشه غیرنظامیان محلّی،که در برخی نواحی به اندازه ی نازی ها ضدیهودی بودند،با کمال میل به آن ها کمک می کردند،به قربانیان گفته می شد که قرار است آن ها را به ناحیه ی دیگری انتقال دهند،سپس آنها را از روستاهایشان به بیرون هدایت می کردند،مردان،زنان و کودکان از پی هم در صفی طویل به نقطه ای دورافتاده برده می شدند،در آن جا،هربار ده تا سی نفر از آن ها را به لب گودال یا چاله ی انفجار بمب می بردند،آن وقت تیراندازان ماهر گروه اقدام ویژه،از پشت سر آن ها را هدف قرار می دادند،سپس گروه بعدی جلو می آمدند.
یک غیرنظامی آلمانی،هنگامی که گروه اقدام ویژه،جمعیت یهودی یک شهرک اوکراینی را تیرباران می کرد،اتفاقاً در صحنه حاضر بود،او نقل می کند:
«طی پانزده دقیقه ای که من نزدیک گودال ایستاده بودم،نه شکایتی شنیدم،نه تقاضای ترحّمی،خانواده ای را شاهد بودم مرکّب از هشت نفر،یک زن و مرد حدوداً پنجاه ساله،با فرزندانشان که حدود یک،هشت و ده سال داشتند و دو دختر بزرگ،حدود بیست و بیست و دو سال و پیرزنی با موهای سفید،پیرزن کودک یک ساله را بغل کرده بود،برایش آواز می خواند و قلقلکش می داد،کودک با خوشحالی غان و غون می کرد،زن و مرد با چشم های اشک آلود نگاه می کردند،پدر دست پسر ده ساله اش را گرفته بود و به آرامی با او صحبت می کرد،پسر سعی می کرد جلوی اشک هایش را بگیرد،پدر به آسمان اشاره کرد،به سر پسرش دست نوازش کشید،انگار داشت چیزی را برایش توضیح می داد،در آن لحظه یک نازی،از توی گودال چیزی را به رفیقش به فریاد گفت،دومی حدود بیست نفر را جدا کرد و به آن ها دستور داد به پشت یک تل خاک بروند…
من تل خاک را دور زدم و یک گور بسیار بزرگ را در برابر خود دیدم،افراد را کنار هم چپانده و روی هم انباشته بودند،به طوری که تنها سرهایشان قابل مشاهده بود،تقریباً خون از سر همه ی آن ها به روی شانه هایشان سرازیر بود.»

یک مرد یهودی اوکراینی در لب گور دسته جمعی،لحظه ای پیش از اعدام به دست یکی از اعضای گروه اقدام ویژه

شلیک به یک زن یهودی توسط گروه اقدام ویژه نازی ها در حوالی لنینگراد،مادر برای اینکه گلوله به بچه در آغوشش اصابت نکند،پشتش را به دژخیم نازی کرده است
بنابر برآوردهای رسمی،گروه های اقدام ویژه،حدود دو میلیون یهودی را در لهستان و روسیه کشتند،اما این برای هیتلر جنایتکار،کافی نبود،کشتن یهودیان داشت خیلی وقت می گرفت و مهمّاتی را که سربازان در جبهه خیلی به آن نیاز داشتند به هدر می داد،باید راه بهتری پیدا می شد،راه حل را هایدریش یعنی همان درنده ی موبور پیدا کرد و آن را «راه حل نهایی» نامیدند.(هایدریش در 27 مه 1942 میلادی،توسط پارتیزان های چکسلواکی،در پراگ_پایتخت کشور چک کنونی_ترور شد و در 4 ژوئن در بیمارستان بولووْکا شهر پراگ مرد،این افراد از طرف دولتِ در تبعید چکسلواکی،مامور این کار شده بودند و در سازمان اجرایی عملیات ویژه بریتانیا آموزش دیده بودند،هایدریش به خاطر جنایاتش در چکسلواکی،به قصاب پراگ معروف بود)
بر اساس این راه حل،یهودیان به اردوگاه های جدیدی_نه به اردوگاه کار اجباری که در آن زندانیان ممکن بود سالها دوام آورند_فرستاده می شدند،این اردوگاه ها،اردوگاه های مرگ بودند،جایی که آن ها در ظرف چند روز کشته می شدند،در این اردوگاه های مرگ،می شد قتل عام در مقیاس وسیع را،عمدتاً از طریق خفه کردن با گاز،به صورت موثری انجام داد،در زیر نگاه تیزبین ” آدولف آیشمَن” رئیس اداره اس.اس در امور یهودیان،یهودیان از هر بخش اروپا در محوطه های نگهداری موقت (به نام گِتو) گرد آورده می شدند تا بعد آن ها را به این اردوگاه ها انتقال دهند و به قتل برسانند.
هایدریش و دیگر مقامات نازی،توافق کردند که اردوگاه های مرگ باید در اروپای شرقی،دور از چشمان شهروندان آلمانی برپا شوند تا مبادا آن ها از مرگ در چنین مقیاس عظیمی رنجیده خاطر گردند،گتوها که شرایط زندگی بسیار بدی داشتند،خودشان به تنهایی باعث مرگ تعداد زیادی از یهودیان،بر اثر بیماری و گرسنگی،شدند،آنهایی را هم که زنده مانده بودند،برای سر به نیست کردن به اردوگاه های مرگ انتقال دادند،در ظرف چند ماه از تصمیم به،در پیش گرفتن راه حل نهایی،شش اردوگاه مرگ ساخته شده بود: کِلْمْنو،تِرِبْلینکا،سابیبُور،ماژدانِک،بِلزِک و بزرگتر از همه آشْویتْس،این اردوگاه ها که آماده شدند،هر روز هزاران یهودی با قطار به آن ها فرستاده می شدند.

ریل راه آهن منتهی به ورودی اردوگاه مخوف آشویتس
به یهودیان گفته می شد قرار است آنها را به جای بهتری ببرند،جایی که در کشتزارهایش کار کنند،غذای بهتری بخورند و هوای پاک تری را استشمام کنند،آن ها را مثل رَمه گاو در واگن های بدون پنجره می چپاندند،واگن هایی که زمانی برای انتقال چهل سرباز یا هشت اسب به کار می رفت،اکنون برای انتقال 100 تا 130 نفر استفاده می شد،بازمانده ای که در آن زمان هفده سال داشت،به یاد می آورد:
«یک صد نفر در یک واگن قطار در بسته ایستاده بودند،نه غذایی در کار بود،نه آبی،آدم ها می مردند،بوی مردگان فضا را انباشته بود،و ما توالت هم نداشتیم،همان جا که ایستاده بودیم کارمان را می کردیم و نمی توانستیم از آن جا جُم بخوریم.»
آن هایی را که از این سفر جان به در می بردند،از واگن خارج می کردند و به اردوگاه می بردند،همین که زندانیان جلوی ورودی صف می کشیدند،دو پزشک به سرعت تعیین می کردند،که کدامشان برای بیگاری برای امپراتوری فایده ای دارند و کدامشان باید بی درنگ نابود شوند،یک طرف به معنای چند روز یا چند هفته زندگی بیشتر و سمت دیگر به معنای مرگ در ظرف یکی دو ساعت بود.
یک بازمانده ی آشویتس به یاد می آورد که یک پزشک با روشی سرسری و بی رحمانه،تصمیمش را می گرفت،تنها به یک اشاره ی انگشت،سرنوشت هر کس که جلوی او قدم می گذاشت،تعیین می شد،او ادامه می دهد:
«با ظاهر شدن هر قربانی در برابر او،این انگشت مثل یک مترونوم (ابزاری در آموزش موسیقی که قطعه ای فلزی دارد که به چپ و راست حرکت می کند) از این طرف به آن طرف تکان می خورد،با چهره ای یخ زده،بدون آن که حتی یک پلک بزند،تنها انگشت،زنده بود،یک ارگانیسم جداگانه،دارای یک قدرت عجیب،پیام شوم خود را می رساند.»
کودکان معمولا به مرگ محکوم می شدند،چرا که نمی توانستند کاری جدی انجام دهند،زنان باردار،معلولان،سالخوردگان و هر کسی که بیمار به نظر می رسید هم،جزء کسانی بودند که به سوی مرگ رانده می شدند.
“الکساندر ارمانِ” هجده ساله و خانواده اش در بهار 1944 میلادی،از مجارستان به اردوگاه آشویتس رسیدند و با دکتر “یوزف مِنگِل” (پزشک سنگدل نازی که بین زندانیان،ملقب به “فرشته مرگ” بود) رو به رو شدند،الکساندر نقل می کند:
«حدود ساعت یک بامداد به محوطه ای روشن با نورافکن ها و بوی بد رسیدیم،شعله ها و دودکش های بلند را دیدیم،هنوز نمی خواستیم بپذیریم که این جا آشویتس است…قطار توقف کرد،از بیرون انواع سروصداها را می شنیدیم،بوی بدی می آمد،فرمان هایی داده می شد که ما نمی فهمیدیم…درها را با عجله باز کردند و ما مردان یونیفورم پوش عجیبی را با لباس راه راه دیدیم،آن ها با زبان یِدیش یهودیان لهستانی سر ما داد زدند: عجله کنید،پیاده شوید…از آن طرف…و به طرف شعله ها اشاره کردند،مجبور بودیم حرکت کنیم،بنابراین ما به صف شدیم:خواهر بزرگتر و بچه در بغلش،مادرم،پدرم و دو خواهر بعدی و من…به طرف منگل رفتیم و ایستادیم،او به چپ یا راست اشاره می کرد،خواهرم به اتفاق بچه،نفر اول بود و او به راست اشاره کرد،بعد هم مادرم،به خاطر فتق شکمی،شکم بزرگی داشت،انگار باردار بود،که نبود،بنابراین حدس می زنم همین باعث شد که او به آن طرف برود،پدر و خواهر دیگرم را به چپ اشاره کرد،از پدرم پرسید:پیرمرد،چه کار می کنی؟ پدرم گفت:کار کشاورزی،بعد نوبت من و دیگر خواهرم رسید و به ما دوتا نیز گفته شد که از پی پدر و خواهرمان برویم،ولی منگل ناگهان جلوی پدرم را گرفت و گفت که برگردد،به او گفت:دستت را بیار جلو،پدرم دستش را به او نشان داد و منگل سیلی محکمی به او زد و او را به طرف مادرم هل داد…این آخرین باری بود که ما پدر و مادر و خواهر و خواهرزاده مان را می دیدیم…»
در ابتدا قربانیان را در کانتینرهای سیّار گاز از بین می بردند،هر کانتینر مجهز به اتاقکی بدون منفذ بود که دود اگزوز موتور به درون آن تخلیه می شد،اما در اردوگاه های مرگ،اتاق های بی منفذی را ساخته بودند که نام آن،اتاق گاز بود،در کنار اتاق گاز،اتاق رختکن قرار داشت،به قربانیان یک تکه صابون می دادند،بعد آنها را به بهانه ی حمام کردن،به اتاقی که شبیه حمام بود می فرستادند،این اتاق در واقع همان اتاق گاز بود،سپس درها را محکم می بستند و چراغ ها را خاموش می کردند،یک مامور اس.اس از بالا قرص های “زیکلون-بی”(که در اصل به عنوان حشره کش یا مرگ موش قوی تولید شده بود) را به داخل استوانه های توخالی_که از سقف تا کف اتاق بود و از ورق فلزی مشبک ساخته شده بود_می انداخت،قرص ها گاز سیانور متصاعد می کرد که در کف اتاق پخش می شد و سپس به طرف سقف بالا می رفت،اول کودکان می مردند،چون به کف اتاق نزدیکتر بودند،معمولاً وقتی بوی تلخ گاز،که شبیه بوی روغن بادام بود،به بالاتر تراوش می کرد،جار و جنجال به پا می شد و بزرگسالان از سر و کول یکدیگر بالا می رفتند،در نتیجه اجساد مردگان،به صورت یک توده به هم گره خورده درمی آمد که تا سقف بالا می رفت،بعد از آن عوامل نازی، جسدها را از اتاق خارج می کردند،هر چیز باارزشی که همراه قربانیان بود،توسط نازی ها،به عنوان غنیمت تصاحب می شد،لباس،پول،طلا،جواهر،ساعت،عینک و حتی پرکردگی طلای دندان هایشان،از شر اجساد به روش های گوناگونی خلاص می شدند،از جمله دفن دسته جمعی،سوزاندن آن ها در گودال های آتش روباز یا در کوره های مخصوص جسدسوزی.
کسانی که نیرومند و یا تندرست به نظر می رسیدند،عجالتاً از اتاق گاز معاف،امّا به کار طاقت فرسا وادار می شدند،زندانیان اردوگاه از صبح تا شب کار می کردند،مکرراً از سوی ماموران کتک می خوردند و گرسنگی می کشیدند،چون جیره ی آنها سوپ آبکی و یک تکه نان بود،شرایط زندگی در این اردوگاه های مخوف،به طرز وصف ناپذیری بی رحمانه بود،تا هشتصد نفر را در یک خوابگاه بدوت تاسیسات بهداشتی مناسب می انباشتند،زندانیان را در تخت خواب های چند طبقه ی شپش زده،کنار هم می چپاندند،فقط با یک روانداز ساده،بدون بالش و بدون تشک،موش های بزرگ در اردوگاه ها زیاد بودند و باعث آزار زندانیان می شدند،تعجبی ندارد که هر هفته صدها زندانی بر اثر گرسنگی،اسهال و بیماری های مختلف می مردند،در هر حال هر کسی هم که نمی توانست کار کند،گرچه تمام تلاشش را هم می کرد که ضعفش نمایان نشود،یکراست به اتاق گاز فرستاده می شد،کسی به فکر رفتار بهتر با زندانیان نبود،چون نازی ها به خوبی آگاه بودند که با کمبود نیروی کار مواجه نخواهند شد،چرا که هرروز قطارهای پر از انسان،به اردوگاه ها می آمدند.

اجساد رهاشده در اردوگاه مرگ میتِلباو-دورا

یک کشو پر از حلقه های ازدواج،تمام آن چیزی بود که از هزاران زندگی خاموش شده ی انسان های بی گناه،در اردوگاه های مرگ باقی ماند

اجساد قربانیان در اردوگاه مرگ بوخِن والت-حوالی شهر وایمار
نازی ها که تحت تاثیر تبلیغات فریبنده قرار داشتند و ابزار دست دیکتاتور دیوانه ای به نام هیتلر بودند،اعتقاد راسخ داشتند که گناه هر بدبختی از جمله جنگ،به گردن یهودیان است،بنابراین گمان می کردند که دارند وظیفه ی میهنی شان را انجام می دهند،بی رحمی نازی ها حد و مرز نداشت،نگهبانان غالباً نوزادانی را که در اردوگاه ها به دنیا می آمدند،در حضور مادرشان،خفه می کردند یا آنها را از آغوش مادرشان بیرون می کشیدند و به هوا پرت می کردند تا در اثر برخورد با زمین،بمیرند.
“هاینریش هیملر” (فرمانده نیروهای اس.اس که فردی بسیار جنایتکار و بی رحم بود) و دیگر مقامات نازی، پزشکان را تشویق می کردند،تا از یهودیان در اردوگاه های مرگ،برای آزمایشات پزشکی استفاده کنند،حرفه ی مقدس پزشکی،که برای نجات جان انسان هاست،حالا بخشی از برنامه های کثیف نازی ها شده بود.

هاینریش هیملِر،فرمانده اس.اس
برخی از پزشکان به آزمایش برای تغییر رنگ چشم دست زدند و به چشم های کودکان چشم قهوه ای،رنگ تزریق کردند تا ببینند آیا به آبی تغییر رنگ می دهد یا نه،به برخی از زندانیان اشعه ی ایکس با دوز بالا دادند یا بدون بیهوشی،روی آنها عمل جراحی انجام دادند تا ببینند چه میزان درد را می توانند تحمل کنند،به دختران نوجوان سم تزریق می کردند تا به مطالعه ی اثرات آن بر اندام های تناسلیشان بپردازند،برای اینکه ببینند یک انسان چه مقدار آب را می تواند ببلعد،آب را از طریق شلنگ به زور وارد گلوی زندانی می کردند تا وقتی که ریه هایش بترکد،آزمایشی که غالباً در اردوگاه ها تکرار می شد،این بود که معلوم شود انسان ها چه مدت می توانند هوای سرد را تحمل کنند،به این منظور تعدادی از زندانیان را برهنه و مجبورشان می کردند تمام شب را در هوای آزاد و سرد بایستند،به صورت متناوب آب سرد و داغ به طرفشان پاشیده می شد،در حالی که قندیل های یخ در سراسر بدنشان به وجود می آمد،صدای ناله و فریادشان در اردوگاه می پیچید،در اینجا باید گفت،تعداد کمی از کسانی که مورد این آزمایشات غیرانسانی قرار گرفتند،زنده ماندند(همچنین بر اساس فرمانی که هیتلر در سال 1939 میلادی،صادر کرد_موسوم به عملیات تی-4 _به پزشکان اجازه داده شد،بیماران درمان ناپذیر،پیران از کارافتاده،عقب افتادگان ذهنی،نوزادان ناقص الخلقه،معلولان ناتوان از کار و در کل،بیماران و افرادی که زنده نگهداشتن آنها،غیراقتصادی بود،را جدا کنند،تا بتوان آنها را کشت،به گفته ی نازی ها این اشخاص «خورندگان بی ثمر و آدم هایی نه در خور زندگی» بودند،چون چیزی تولید نمی کردند،پس برای پاک سازی نژاد آریایی از ناخالصی ها،باید از بین می رفتند.)
در مجموع،بیش از شش میلیون اسیر _ یهودی ها،روس ها،کولی ها و دیگران _ در اردوگاه های مرگ نازی ها،به قتل رسیدند،اما همه ی عناصر نامطلوب از نظر هیتلر،کشته نشدند،زیرا با گذشت زمان،امپراتوری هزارساله ی هیتلر،به سرعت رو به پایان می رفت،اینک تعداد فزاینده ای از ارتش ها از سراسر جهان داشتند گرد هم می آمدند تا این امپراتوری وحشت را در هم بکوبند و زیر پا له کنند.
سقوط امپراتوری هیتلر
در سال 1941 میلادی،به نظر می رسید آدولف هیتلر بر اسب پیروزی سوار است،از پی پیروزی های بدون خونریزی در راین لند،اتریش و چکسلواکی و ورود آسان به اروپای غربی،تصور بر این بود،پیشوا و سپاهیانش در مسیر پیروزی کامل بر متفقین قرار دارند،با شکست هر کشور تازه،جاهای کمتری می ماند که متفقین بتوانند از آن ها دست به حمله به آلمان بزنند،هیتلر در فوریه 1941 میلادی،ژنرال “اِروین رومِل” (که به علت زیرکی و حیله گری زیاد،لقب روباه صحرا را گرفته بود) را به شمال آفریقا فرستاد،تا این اطمینان را به وجود آورد که نیروهای بریتانیایی،نمی توانند از مصر یا کشورهای همجوار به عنوان پایگاهی برای ضربه زدن به نازی ها و متحدانش (در جنگ جهانی دوم،نیروهای محور یا متحدین شامل سه کشور اصلی،آلمان،ایتالیا و ژاپن بودند که البته بعضی از کشورهای دیگر نیز به آن ها کمک می کردند،مثل کشورهایی که آلمان در طی جنگ هایش تصرف کرده بود یا کشورهایی که از این اتحاد نفع می بردند،نیروهای متفقین هم شامل چهار کشور اصلی،فرانسه،بریتانیا،شوروی و ایالات متحده آمریکا بودند،که آنها هم از طرف چند کشور دیگر،یاری می شدند) استفاده کنند،رومل در ابتدای امر،در کارش موفق بود و هر هفته خبرهای خوبی از جبهه های جنگ می رسید،هیتلر مطمئن بود،جنگ خیلی زود به پایان می رسد.(البته این موفقیت های رومل خیلی طول نکشید و چند ماه بعد،باز هم به خاطر اشتباهات تاکتیکی هیتلر،آلمانی ها شکست دیگری را تجربه کردند.)

اروین رومل،فرمانده کارکشته آلمانی،ملقب به روباه صحرا
تا این زمان تنها بدبیاری برای ارتش آلمان،بن بست در شوروی بود،اما در 7 دسامبر 1941 میلادی،اتفاقی افتاد که برای هیتلر به یک کابوس تبدیل شد،ژاپن که متحد آلمان بود،با حمله ی هوایی غافلگیر کننده به پایگاه نیروی دریایی آمریکا در پِرل هاربِر،در هاوایی،ایالات متحده را وارد جنگ کرد،بیش از 2400 سرباز ارتش آمریکا کشته و بیش از 1240 سرباز دیگر مجروح شدند،همچنین خسارات زیادی به تجهیزات نظامی آمریکا وارد شد،از جمله غرق شدن پنج نبردناو،سه کشتی کوچکتر،188 هواپیما و خسارات دیگر،ژاپن نیز مانند آلمان،به گسترش امپراتوری خود علاقه مند بود و آمریکا را مانع توسعه طلبی خود می دید،ژاپنی ها می دانستند که دیر یا زود با آمریکایی ها وارد جنگ خواهند شد،بنابراین تصمیم گرفتند حرکت نخست را خودشان،در زمانی که آمریکا کم تر انتظارش را داشت،انجام دهند،هیتلر تا قبل از آن،سپاسگزار بود که ایالات متحده،موضع بی طرفی را اختیار کرده،زیرا اگر این کشور صنعتی و ثروتمند که می توانست با بهترین سلاح ها،سربازانش را تجهیز کند،وارد جنگ می شد،کار برای متحدین دشوار می گردید،حتی حکومت نازی،برای بی طرف نگه داشتن ایالات متحده،فعالانه تلاش می کرد،اما بعد از این اتفاق،وقتی کنگره ایالات متحده،به ژاپن اعلان جنگ داد،هیتلر هم در جهت اجرای مفاد پیمانی که با متحدش داشت،سه روز بعد از آن،به آمریکا اعلان جنگ داد.

حمله هوایی ژاپن به پایگاه پرل هاربر آمریکا
اما اعلان جنگ هیتلر اشتباه از کار درآمد،چرچیل به “فِرانکلین روزوِلت” (رئیس جمهور وقت ایالات متحده) توصیه کرد،حمله گسترده به ژاپنی ها در اقیانوس آرام را به تاخیر بیندازد،در عوض توجه خود را به نبرد با آلمان و ایتالیا متمرکز کند،چرچیل می گفت،پشتیبانی نیروهای آمریکایی،باعث خواهد شد تا متفقین به سرعت،دست بالا را در نبرد بگیرند.
بدین ترتیب سربازان پرشور و تازه نفس ایالات متحده،به جای نبرد با ژاپن در اقیانوس آرام،برای جنگ با نازی ها،عازم اروپا و شمال آفریقا شدند،حالا دیگر معادلات جنگ داشت به ضرر هیتلر و متحدانش عوض می شد.

شلیک های ضدهوایی در حوالی فرودگاه اوکیناوا در ژاپن-1945 میلادی
از آن به بعد بود که بمباران شهرهای آلمان شدت گرفت،تا قبل از آن،هر از گاهی،برلین و چند شهر بزرگ دیگر،توسط نیروی هوایی بریتانیا،سرسری بمباران می شد،اما اینک حملات داشت بیشتر و خسارات شدیدتر می شد،مدتی بعد کمبود شدید مواد غذایی،سوخت و دیگر کالاهای ضروری در آلمان،به وجود آمد،مردم آلمان حالا دیگر به وضوح می دیدند،که هیتلر به وعده هایش عمل نکرده است،بنابراین شکوه و شکایتها،شروع شد (طی سال های رهبری هیتلر،بعضی از اعضای ستادش چند بار قصد ترور او را کردند،مهمترین این سوء قصدها،در 20 ژوئیه 1944 میلادی،صورت گرفت،که به ” عملیات والکِری” معروف شد،طراحان والکری،ژنرال های عالی رتبه ارتش آلمان،مانند “ویلهِلْم کاناریس” ، “گونتِر فون کِلوگه” و “اِروین رومِل” بودند و مجری عملیات بمب گذاری هم “کِلاوْس فون اِشتاوْفِنبِرگ” بود،در طی جلسه ای که هیتلر با سران ارتش آلمان در مقر خود،به نام ‹آشیانه گرگ› _مقری که هم اکنون در شمال لهستان کنونی قرار دارد_داشت،اشتاوفنبرگ کیف حاوی بمب را در زیر میزی قرار می دهد که هیتلر و ژنرال های ارتش،در گرد آن،مشغول بررسی نقشه های جنگی بودند،سپس به بهانه ی یک تلفن از آنجا خارج می شود،اما متاسفانه،پای یکی از افسران به کیف برخورد کرده و او کیف را برمی دارد و در فاصله ی دورتری قرار می دهد،وقتی بمب منفجر می گردد،میز که از چوب بلوط ضخیم ساخته شده و خیلی هم محکم بوده،باعث می شود آسیب جدی به هیتلر وارد نشود،بعد از آن تمام کسانی که در این عملیات دست داشته بودند،دستگیر و اعدام می شوند،البته برخی مانند رومل و کلوگه قبل از دستگیری،خودکشی کردند) هر چند کسانی که جرئت می کردند علناً هیتلر را مورد انتقاد قرار دهند،همچنان با شدیدترین مجازات ها مواجه می شدند.
در طی چند ماه بعد،اوضاع برای آلمانی ها بازهم بدتر شد،جنگنده های آمریکایی و انگلیسی،شبانه روز به شهرهای آلمان حمله می کردند،اقامت در پناهگاه،به بخش دائمی زندگی مردم تبدیل شده بود،خانواده ها و همسایه ها،شب را بین خود تقسیم می کردند و گوش به زنگ بودند،تا با شنیدن صدای هشدار عمومی،در زیرزمین ها و اماکن امن،پناه بگیرند،هرچند هر بمبی یک خطر بود،اما آلمانی ها آموخته بودند که از یک نوع آن،بیشتر بترسند…بمب های فسفری…که طوفان آتش ایجاد و دمای هوا را تا حدود 1000 درجه ی سانتی گراد،داغ می کردند،خسارتی که این بمب ها ایجاد می کردند،مافوق تصور بود.
بازمانده ای که انفجار بمب های فسفری را از نزدیک دیده بود،می گفت:
«هیچ قدرت تخیلی،هرگز قادر نخواهد بود،عمق این صحنه های وحشت را درک کند.»
حالا دیگر مردم آلمان عمیقاً دریافته بودند که هیتلر همه ی آنها را فریب داده و از این بابت خشمگین بودند.
همچنان که ارتش شوروی از شرق فشار وارد می کرد،بریتانیایی ها و آمریکایی ها از غرب و جنوب هجوم می آوردند،آلمانی ها پیوسته در حال عقب نشینی بودند،پاریس آزاد شد و شهرهای تحت اشغال نازی ها،یکی یکی در حال سقوط بودند،هیتلر دیگر آدم سابق نبود،در ماه های آخر عمرش که همزمان با شکست های آلمان بود،دچار افسردگی شده بود،به طرز محسوسی پیرتر به نظر می رسید،کارهایی می کرد و حرف هایی می زد که بسیاری از اطرافیانش فکر می کردند او در آستانه ی جنون است،همچنان به ژنرال هایش بدگمان بود و اجازه نمی داد،آن ها تصمیماتی بگیرند که ممکن بود جان مردم را نجات دهد،در عوض،فرمان های جنگی مغشوش و سردرگم صادر می کرد،گاهی به لشکرهایی که چند هفته ی پیش نابود شده بودند.
بعد از شکست های پیاپی آلمان در جبهه های مختلف جنگ،باقیمانده ی نازی ها،به سرعت راهی کشورشان شدند تا در خاک آلمان،در برابر حملات بریتانیایی ها و آمریکایی ها،موضع دفاعی بگیرند،در این میان،روس ها در شرق به حملات تازه و گسترده ای دست زده بودند،که بیش از سیصد لشکر در آن مشارکت داشت،آن ها در ظرف چند هفته به 160 کیلومتری برلین رسیدند و داشتند به آدولف هیتلر جانی نزدیک می شدند.

پیرزنی آلمانی در خیابان های برلین بعد از تصرف شهر توسط شوروی-1945
مرگ هیتلر
هیتلر در نیمه ژانویه 1945 میلادی،بعد از آخرین شکست ارتش آلمان در برابر متفقین،به یک پناهگاه زیرزمینی کاملاً مستحکم در برلین نقل مکان کرد،او در آن جا هرروز اطلاعات نظامی را دریافت می کرد و به گزارش های مایوس کننده ی مربوط به پیشروی توقف ناپذیر متفقین در داخل خاک آلمان،گوش می داد.
او هرروز تنهاتر و ضعیف تر از قبل می شد،در آوریل،دیرپاترین رفقایش،یعنی گورینگ و هیملر،به او خیانت کردند و به اقدامی نافرجام برای به دست گرفتن رهبری آلمان دست زدند و همچنین سعی کردند با متفقین وارد مذاکرات صلح شوند،هیتلر از شنیدن این خبر،به شدت عصبانی شد.
با ترک خدمت گورینگ و هیملر و پیشروی روس ها به داخل برلین،هیتلر برای مرگ آماده شد،او در آخر شب 28 آوریل 1945 میلادی،وصیت نامه اش را نوشت،وصیت نامه ای که باز هم پر بود از چرندیات همیشگی اش،از جمله اینکه یهودیان مسبب جنگ جهانی دوم بوده اند و البته باعث تمام بدبختی های دیگر،هیتلر سپس با یار دیرین خود،”اِوا بِراون” ازدواج کرد (این ازدواج کمتر از چهل ساعت دوام داشت) بعد شامپاین آوردند و چند عضو باقی مانده ی ستاد،به خاطرات هیتلر از روزهای از دست رفته،گوش سپردند،در این میان،نبرد برلین در نزدیکی آنها به شدت ادامه داشت،در 29 آوریل 1945 میلادی،نیروهای زمینی شوروی،1/6 کیلومتر با پناهگاه هیتلر فاصله داشتند،یکی از آخرین خبرهایی که از جهان خارج به هیتلر رسید،مرگ موسولینی،دیکتاتور سقوط کرده ی ایتالیا بود،این خبر حاکی از آن بود که موسولینی به دست رزمندگان آزادی ایتالیا،اعدام و سپس وارونه آویزان و به داخل جوی آب انداخته شده است.

اوا براون،همسر هیتلر،براون و هیتلر کمتر از چهل ساعت با یکدیگر زن و شوهر بودند و بعد هردو خودکشی کردند
در ظهر 30 آوریل 1945 میلادی،هیتلر در آخرین همایش نظامی اش حضور یافت و به او گفته شد که روس ها تنها یک راسته با آن جا فاصله دارند،هیتلر و همسرش،اوا براون،با باقی مانده ی دستیاران و ستاد نظامی آخرین وداع را کردند،سپس به اقامتگاه خصوصیشان بازگشتند،مدت زیادی نگذشت که صدای گلوله ای به گوش رسید،”مارتین بورمان” دستیار هیتلر و گوبلز،وارد شدند و جسد هیتلر را یافتند که روی کاناپه ولو شده بود و از جای اصابت گلوله به گیجگاه راستش،خون می چکید،اوا براون،با سیانور خودکشی کرده بود…
در حالی که گلوله های توپ های روسی،در آن حوالی منفجر می شد،جسدها را به باغ کاخ صدارت اعظم،منتقل کردند،سپس رویشان بنزین ریخته و آنها را آتش زدند،جسد هیتلر و براون می سوخت و دود می کرد و بورمان و گوبلز،رو به آنها،سلام نازی می دادند،سپس باقی مانده ی نیم سوز اجساد را در یک گودی جای گلوله توپ ریختند و دفن کردند.(یوزف گوبلز و همسرش “ماگدا کواندِت” نیز ساعاتی بعد از کشته شدن هیتلر و براون،دست به خودکشی زدند،این دو نازی انسان نما،قبل از این کار با خوراندن سیانور به شش فرزند خود،آنها را نیز به قتل رساندند)

تیتر اول روزنامه دِیلی رکورد آمریکا درباره مرگ هیتلر در 2 مه 1945

تیتر صفحه اول روزنامه ستاره ها و راه راه ها آمریکا در 2 مه 1945 درباره مرگ هیتلر
تسلیم آلمان نازی
در ساعت ده شب اول ماه مه 1945 میلادی،یک اطلاعیه سراسری رادیویی،به مردم آلمان خبر داد که هیتلر در حال نبرد قهرمانانه با روس ها در برلین،جان باخته است،قرار شد دریادار “کارْل دونیتس”،فرمانده ی مشهور،به جانشینی او منصوب شود،دونیتس اینک ریاست کشوری ویران و فرماندهی ارتشی را عهده دار شده بود،که در همه ی جبهه ها در حال فروپاشی بود،در 5 مه 1945 میلادی،دریادار “هانس فون فِریدبورگ” برای مذاکره در مورد تسلیم عمومی،به ستاد مرکزی ژنرال “دوایت دیوید آیزِنهاور” در رِنس (شهری در شمال شرقی فرانسه) سفر کرد،ژنرال “آلفرد یودْل” همراه او بود.
آلمانی ها امیدوار بودند مذاکرات را آن قدر کش دهند تا سربازان بیشتری بتوانند از برابر روس ها بگریزند و تسلیم آمریکایی ها شوند،که کمتر تندخو به نظر می رسیدند،آیزنهاور که متوجه ترفند آلمانی ها شده بود،از آن ها خواست از طفره رفتن دست بردارند و تسلیم نامه ی بی قید و شرط را امضا کنند.
در ساعات اولیه ی بامداد هفتم مه 1945 میلادی،ژنرال یودل،پس از دریافت اجازه از دونیتس،سند رسمی تسلیم را امضا کرد.

لحظه امضای تسلیم نامه آلمان به متفقین توسط ژنرال یودل (نفر وسط)
این امضا به گفته ی چرچیل،«نشانه ی بزرگترین فوران شادمانی در تاریخ بود.» انبوه جمعیت در لندن،پاریس،نیویورک و مسکو گرد آمدند و به شادی پرداختند،برای نخستین بار از سپتامبر 1939 میلادی،تفنگ ها در سرتاسر اروپا،خاموش شدند.(ژاپن نیز مدتی بعد_14 اوت 1945 میلادی_بعد از بمباران اتمی دو “شهر هیروشیما” و “ناکازاکی” توسط ایالات متحده_که باعث کشته شدن 220 هزار نفر شد_بدون قید و شرط تسلیم متفقین شد.)

بندری در ناکازاکی قبل و بعد از بمباران اتمی آمریکا
22 نفر از مقامات و افسران رده بالای ارتش آلمان،که به اسارت متفقین درآمده بودند،در دادگاهی در شهر نورنبِرگ (شهری در جنوب آلمان) محاکمه و 12 نفرشان محکوم به اعدام شدند،7 نفر به زندان های طولانی مدت محکوم و 3 نفر هم تبرئه شدند (گورینگ و هیملر،قبل از اینکه اعدام شوند،در زندان با سیانور خودکشی کردند)،در سپیده دم 16 اکتبر 1946 میلادی،12 متهم را به طناب دار آویختند،سپس اجسادشان را _همانطور که خودشان در زمان قدرت با اجساد انسان های بی گناه انجام می دادند_ در کوره ی جسدسوزی اردوگاه داخائو،سوزاندند و خاکسترشان را در رودخانه ای در همان حوالی ریختند.

سران جنایتکار نازی در دادگاه نورنبِرگ
آلمان که در اثر جاه طلبی های یک مرد دیوانه،ویران شده بود،بعد از جنگ به دو نیم قسمت شد،آلمان غربی و آلمان شرقی،از سال 1949 تا سال 1990 میلادی،این دو کشور از یکدیگر جدا بودند،آلمان غربی در دستان آمریکا،فرانسه و بریتانیا بود و آلمان شرقی در دست شوروی،حتی شهر برلین،پایتخت آلمان،در سال 1961میلادی،توسط یک دیوار بسیار طولانی و بلند،به دو نیمه،تقسیم شد،برلین غربی و برلین شرقی،دیوار برلین بعد از 28 سال در 1989 میلادی،فرو ریخت و در سال 1990 میلادی هم،دو آلمان با هم متحد شدند و جمهوری فدرال آلمان را تشکیل دادند.

هیتلر قبل از جنگ جهانی دوم

امضا دادن هیتلر به یک کودک آلمانی

سخنرانی هیتلر-برلین-1938

سخنرانی گوبلز-برلین-1938

هیتلر در یک تظاهرات-برلین-1939

غذا دادن هیتلر به بچه آهو،هیتلر با حیوانات مهربان بود،اما جان انسان ها برایش اهمیتی نداشت

هیتلر در برابر ارتش آلمان

هیتلر در حال بررسی نقشه های جنگی،سمت چپ تصویر،هیملر و سمت راست بورمان ایستاده اند

هیتلر به همراه موسولینی

آماده شدن برای نبرد

پدر و مادر یک سرباز جنگ جهانی دوم

لحظه ی بمباران شهر مارینبِرگ آلمان توسط هواپیماهای آمریکایی-1943

هواپیمای جنگی آمریکا بر فراز اهرام مصر-1943

سربازان آمریکایی در ساحل اوماها نورماندی-فرانسه-6ژوئن1944

مقر هیتلر پس از انفجار به قصد ترور وی-آشیانه گرگ-لهستان-20ژوئیه1944

پناه جویان یهودی سوار بر کشتی در انتظار اجازه ورود به کوبا-1939

سربازان آمریکایی در جلوی ورودی اردوگاه مرگ داخائو-16کیلومتری مونیخ-اندکی بعد از آزادسازی آن-1945

یکی از نجات یافتگان اردوگاه مرگ برگن-بلزن-1945

برافراشته شدن پرچم ایالات متحده در نبرد ایووجیما-ژاپن-23 فوریه 1945

پسربچه ژاپنی جسد برادر کوچکش را برای دفن کردن بر پشتش حمل می کند،در حالی که لبش را گاز گرفته تا جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد و خود را قوی جلوه دهد-ژاپن-1945

دو پسر بچه بی پناه در ناپل ایتالیا-پسربچه سمت راست یکی از پاهایش را در بمباران از دست داده است

کودکان معلولی که از نظر هیتلر شایسته زندگی نبودند

کودک گریان و زخمی پس از بمباران-شانگهای چین

سرباز شوروی در حال صحبت کردن با کودک مجروح آلمانی

خوشحالی مردم آمریکا بعد از شنیدن خبر مرگ هیتلر در یک ایستگاه ترن-مه 1945

دانش آموزان روس در یک مدرسه تخریب شده در استالینگراد

سربازان آمریکایی در حال برگشت از جنگ جهانی دوم به خانه-نیویورک 1945

برافراشته شدن پرچم شوروی بر ساختمان رایشتاگ-برلین-2 مه 1945

استالین در سمت راست تصویر،هری ترومن وسط و چرچیل سمت چپ،در یک کنفرانس
نظرات