باران عشق_اشعار زیبای پارسی_قسمت چهارم

باران عشق_اشعار زیبای پارسی_قسمت چهارم
مهر 25, 1401
519 بازدید

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی نروم جز به همان ره که توام راه نمایی همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم همه توحید تو گویم که به توحید سزایی تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری احد بی زن و جفتی ملک کامروایی نه نیازت به […]

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری

احد بی زن و جفتی ملک کامروایی

نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت

تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی

تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی

بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی

نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

احد لیس کمثله صمد لیس له ضد

لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی   (سنایی)

♣♣♣

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

   نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی      نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی

یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی

جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی

جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی

درو گر جامه‌ای دوزی ز فضلش آستین یابی

درو گر خانه‌ای سازی ز عدلش آستان بینی

نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی

نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی

گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی

گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی

سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو

ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی

اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا

چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی

گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی

چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی

درین ره گرم رو می‌باش لیک از روی نادانی

نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی

وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت

ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی

ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را

اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی

ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد

زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی

زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن

چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی

گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس

همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی

مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی

چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی

به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را

که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی

نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی

که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی

که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی

که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی

چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را

مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی

ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی

ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی

بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن

چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی

تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس

به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی

عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد

عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی

خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش

که تا هر شعله‌ای ز آتش درخت ارغوان بینی

عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی

به سوی عیب چون پویی گر او را غیب‌دان بینی

ز بخشیدن چه عجز آید نگارندهٔ دو گیتی را

که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی

ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد

که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی

چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن

که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی

اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی

هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی

امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو

به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی

هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی

گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی

تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی

تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی

که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت

که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی

مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا

که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی

نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند

اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی

بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو

سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی

امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید

به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی

وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا

یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی

به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا

نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی

یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان

که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی

نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی

نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی

سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی

رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی

بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره

که این آن نوبهاری نیست کش بی‌مهرگان بینی

که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی

وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی

یکی اعضات را حمال موران زمین یابی

یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی

چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری

که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی

سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون

به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی

چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را

همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی

که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو

ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی

پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا

که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی

بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان

که تا چون زادهٔ ثانی بقای جاودان بینی

وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو

که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی

حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود

که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی

برای عقل معنی را تویی راوی روایت کن

که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی   (سنایی)

♣♣♣

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد دریای آتشینم در دیده موج خون زد

                     ما صوفی صفهٔ صفاییم          بی خود ز خودیم و از خداییم 

ای بلبل خوشنوا فغان کن

عید است نوای عاشقان کن

چون سبزه ز خاک سر برآورد

ترک دل و برگ بوستان کن

بالشت ز سنبل و سمن ساز

وز برگ بنفشه سایبان کن

بردار سفینهٔ غزل را

وز هر ورقی گلی نشان کن

صد گوهر معنی ار توانی

در گوش حریف نکته‌دان کن

وان دم که رسی به شعر عطار

در مجلس عاشقان روان کن

ما صوفی صفهٔ صفاییم

بی خود ز خودیم و از خداییم   (عطار)

♣♣♣

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی

دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو

بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی

آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

در آرزوی رویت ای آرزوی جانم

دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی

بشکن به سر زلفت این بند گران از دل

بر پای دل مسکین این بند گران تا کی

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند

خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین

درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی

پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر

هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی

گر عاشق دلداری ور سوختهٔ یاری

بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی

گفتی به امید تو بارت بکشم از جان

پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

عطار همی بیند کز بار غم عشقش

عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی   (عطار)

♣♣♣

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی

    ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین       درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی                  اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی       پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جدایی‌ها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید

پرده‌هایش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید و السلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای

زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینه‌ت دانی چرا غماز نیست

زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست   (مولوی)

♣♣♣

روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست

          روزها گر رفت گو رو باک نیست      تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی

عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی

عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو

دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو

عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی

عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها

امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی

ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی

ز بی‌خشمی و بی‌کینی، به غفران خدا مانی

زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه

زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی

زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان

همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی

به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد

چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی

یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان

ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی

دهان عشق می‌خندد، دو چشم عشق می‌گرید

که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی

مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را

گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی   (مولوی)

♣♣♣

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی

        عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو      عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود

خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود

هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقه زر

خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود

آب چه دانست که او گوهر گوینده شود

خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود

روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود

ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا

کوه پی مژده تو اشتر جمازه شو

راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود

آنچه جگرسوزه بود باز جگرسازه شود   (مولوی)

♣♣♣

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان

عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد

غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند

سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد   (مولوی)

♣♣♣

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست

ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم

زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا

بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست

بخت جوان یار ما دادن جان کار ما

قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت

ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست

بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست

شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست

در دل ما درنگر هر دم شق قمر

کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست

خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان

کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست

بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم

ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست

آمد موج الست کشتی قالب ببست

باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست   (مولوی)

 

♣♣♣

ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

  ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم     بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این

خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانی است این

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این

سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این

آن جان جان افزاست این یا جنت المأواست این

ساقی خوب ماست این یا باده جانی است این

تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این

آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این

امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر

از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این

ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم

بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

مست و پریشان توام موقوف فرمان توام

اسحاق قربان توام این عید قربانی است این

رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا

ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین

در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این

هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند

داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی است این

ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو

کس می نداند حرف تو گویی که سریانی است این

خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد

با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این

هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود

چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانی است این

گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود

در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانی است این

آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو

سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این    (مولوی)

♣♣♣

ای که به هنگام ِ دَرد، راحت ِ جانی مرا؛

و ای که به تلخی‌ِ فقر گنج ِ روانی مرا

آن‌چه نَبُرده ست وَهم، عقل ندیده ست و فهم،

از تو به جان‌ام رسید؛ قبله از آنی مرا

از کَرَم‌ات، من به ناز می‌نگرم در بقا

کی بفریبَد شَها دولت ِ فانی مرا؟

نَغمَت ِ آن‌کس که او مژده‌یِ تو آوَرَد،

گر چه به خوابی بوَد، بِه زِ اَغانی مرا

در رکَعات ِ نماز، هست خیال ِ تو، شه!

واجب و لازم چُنان‌ک سَبع ِ مَثانی مرا

در گُنَه ِ کافران رحم و شفاعت تو را ست

مهتری و سروری! سنگ‌دلانی مرا

گر کَرَم ِ لایزال عَرضه کُنَد مُلک‌ها،

پیش نهَد جمله‌ئی کَنز ِ نهانی مرا

سُجده کُنَم من ز جان؛ روی نهَم من به خاک

گویم: از این‌ها همه، عشق ِ فلانی مرا

عُمر ِ ابَد، پیش ِ من هست زمان ِ وصال

زآن‌ک نگنجد در او هیچ زمانی مرا

عمر، اَوانی‌ست و وصل، شربت ِ صافی در آن

بی تو چه کار آید م رنج ِ اَوانی مرا

بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این

در هوس‌اش خود نماند هیچ اَمانی مرا

از مدد ِ لطف ِ او ایمِن گشتم؛ از آن‌ک

گوید سلطان ِ غیب: «لَستَ تَرانی» مرا

گوهر ِ معنی ِ او ست پر شده جان و دل‌ام

او ست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا

رفت وصال‌اش به روح؛ جسم نکرد التفات

گر چه مجرّد زِ تَن گشت عیانی مرا

پیر شدم از غم‌اش؛ لیک چو تبریز را

نام بَری، بازگشت جمله جوانی مرا    (مولوی)

♣♣♣

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این

  گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین    در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این

این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین

از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین

بی‌هوشی جان‌هاست این یا گوهر کان‌هاست این

یا سرو بستان‌هاست این یا صورت روح الامین

سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان

ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و دین

خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل

کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین

خورشید اندر سایه‌اش افزون شده سرمایه‌اش

صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین

بسم الله ای روح البقا بسم الله ای شیرین لقا

بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین

هین روی‌ها را تاب ده هین کشت دل را آب ده

نعلین برون کن برگذر بر تارک جان‌ها نشین

ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو

وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین

ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر

خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین

من کیسه‌ها می دوختم در حرص زر می سوختم

ترک گدارویی کنم چون گنج دیدم در کمین

ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل

چون کودکی کز کودکی وز جهل خاید آستین

چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر

دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین

در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر

درخورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین

بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او

بنهاده بر کف‌ها طبق بهر نثارش حور عین

این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان

این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب الیمین    (مولوی)

♣♣♣

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند

هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم

از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من

تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم

بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم

تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم

روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور

چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم

من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را

گر ذره‌ای دارد نمک گبرم اگر آن بشکنم

هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد

گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم

گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او

گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم

چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم

گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی

پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم

گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می

دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم

چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم

گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم

خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای

گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم

نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو

جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم

ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی

گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند

من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم     (مولوی)

♣♣♣

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست

هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید   (مولوی)

♣♣♣

تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم

هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم

هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود

در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم

درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری

آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم

گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می

من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می زنم

من آفتاب انورم خوش پرده‌ها را بردرم

من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم

هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب

من قندها را لذتم بادام‌ها را روغنم

گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو

هین بی‌ملولی شرح کن من سخت کند و کودنم

گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران

صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا این جا منم

رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی

رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم

هم کوه و هم عنقا توی هم عروه الوثقی توی

هم آب و هم سقا توی هم باغ و سرو و سوسنم

افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد

دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم    (مولوی)

♣♣♣

در باغ چه خوش باشد صبحی و نوای چنگ از گل چمنی رنگین با سرو چمان دیدن

                  من آفتاب انورم خوش پرده‌ها را بردرم          من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست    (مولوی)

♣♣♣

در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان

   در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من     با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان

آمد بهارِ جان‌ها ای شاخِ تَر به رقص آ

چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ

ای شاهِ عشق‌ پرور، مانندِ شیرِ مادر

ای شیرجوش‌ در رو، جانِ پدر، به رقص آ

چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی

از پا و سر بُریدی، بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی، آمد مرا که: چونی؟

گفتم:«بیآ که خیر است»، گفتا: «نه شر» به رقص آ

از عشق، تاج‌داران در چرخِ او چو باران

آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش‌کمر به رقص آ

ای مست ِ هست‌گشته، بر تو فنا نبشته

رقعه‌ی فنا رسیده، بهرِ سفر به رقص آ

در دست، جام ِ باده، آمد بُتم پیاده

گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ

پایان ِ جنگ آمد، آواز ِ چنگ آمد

یوسف زِ چاه آمد، ای بی‌هنر! به رقص آ

تا چند وعده باشد؟ وین سَر به سجده باشد؟

هَجرم ببُرده باشد، دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی؟، گوید مرا: «فلانی»

کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ِ ما در‌آید و آن رنگ‌ها برآید

با مرغ ِ جان سراید: بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم

گفته مسیح ِ مریم کِ:«ای کور و کر» به رقص آ

مخدوم، شمسِ دین‌ست، تبریز رشکِ چین‌ست

اندر بهار حُسنش، شاخ و شجر به رقص آ   (مولوی)

♣♣♣

ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان

در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

نک ساربان برخاسته قطارها آراسته

از ما حلالی خواسته چه خفته‌اید ای کاروان

این بانگ‌ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس

هر لحظه‌ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان

زین شمع‌های سرنگون زین پرده‌های نیلگون

خلقی عجب آید برون تا غیب‌ها گردد عیان

زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را

فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران

ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو

ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان

هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله

کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان

تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی

آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان

اندر کشاکش‌های او نوش است ناخوش‌های او

آب است آتش‌های او بر وی مکن رو را گران

در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او

از حیله بسیار او این ذره‌ها لرزان دلان

ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالار ده

تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان

تخم دغل می کاشتی افسوس‌ها می داشتی

حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان

ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری

در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و خاندان

در من کسی دیگر بود کاین خشم‌ها از وی جهد

گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان

در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من

با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان

پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود

این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان

بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود

این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان    (مولوی)

♣♣♣

آمد بهارِ جان‌ها ای شاخِ تَر به رقص آ چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ

         آمد بهارِ جان‌ها ای شاخِ تَر به رقص آ       چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ

بــر قــدسیـان آسمان مــن هــر شبـی یـاهـــو زنــم
گر صــوفی از «لا» دم زنـــد مــن دم ز «الا هــو» زنم
بـاز هــوایــی نـیسـتـــم تـــا تــیــهوی جـانهـا بــرم

عَـنـقـای قـاف قـربـتـم، کـــی بانگ بــر تـیـهو زنـــم؟

مـن کـوکـویــی دیــوانــه‌ام صـــد شهـــر ویـران کرده‌ام

بـر قـصـر قـیـصــر قــی کنـم بــــر تـاج خاقـان قـو زنــم

قاضی چه‌باشد پیش من؟ مفتی چه‌داند کیش من؟
چــون پـشت پای نیستی بـر حکم و بـر یــرغـــو زنم
خـــاقــان اردودار اگـــر از جـــان نــگــردد ایـــــل مـــــن
صـــاحــب قِــران عــالـمـم بـــر ایــل و بــــر اردو زنـــم

ای کــاروان، ای کــاروان، مــن دزد شـب‌رو نیســـتم

مــن پـهلـــوان عالمم مــــن تــیــغ رویارو زنـــــم

ای بـاغـبـان، ای بـاغـبـان، در بسته‌ای بـر من چـرا؟

بـگشا دری این بــــاغ را تا ســیب و شفتـــالو زنــــم

ای نـفـس هـندو وَش برو، ترکی مکن با من، که من

ســلطان صاحـب قـــــوّتم بــر تـرک و بــر هنـدو زنــم

گــــر آســیـــای مــعــــرفـــت بـی‌بـــار مـانـد ساعتی

من بــــر فــــراز نُـه فــــلک از بهــــــر او تــوتــو زنــــم

نـفـس اســت کـدبـانوی من، من کـدخـدا و شوی او

کـدبـانـــو گــر بــد می‌کنـد بــــر روی کدبـانـــــو زنــم

خیز، ای «نعـیـمی» پیشِ من بنشین به زانوی ادب

من پـادشاه کشورم کــــی پیـش تـــو زانـو زنـــم؟   (نعیمی)

♣♣♣
خـــاقــان اردودار اگـــر از جـــان نــگــردد ایـــــل مـــــن صـــاحــب قِــران عــالـمـم بـــر ایــل و بــــر اردو زنـــم

خـــاقــان اردودار اگـــر از جـــان نــگــردد ایـــــل مـــــن   صـــاحــب قِــران عــالـمـم بـــر ایــل و بــــر اردو زنـــم

باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا

آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا

آمد نسیم ِ سنبل با مشک و با قرنفُل

آورد نامهٔ گل باد صبا به صهبا

رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون

نخل و خدنگ و زیتون چون قبّه های خضرا

سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین

شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا

یاقوت وار لاله بربرگ لاله ژاله

کرده بدو حواله غواص دُرّ دریا

گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی

ور جوی مولیانی پیرایهٔ بخارا

کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم

بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها

بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله

ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا

دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم

مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا

میراث مصطفی را فرزند مرتضی را

مقتول کربلا را تازه کنم تولّا

آن نازش محمد پیغمبر مؤیَّد

آن سید ممجّد شمع و چراغ دنیا

آن میر سربریده در خاک خوابنیده

از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا

تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته

از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا

از شهر خویش رانده وز ملک بر فشانده

مولی ذلیل مانده بر تخت ِ ملک مولی

مجروح خیره گشته ایام تیره گشته

بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا

بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر

لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا

تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده

بی آب کرده دیده تازه شده معادا

آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد

بر عترت محمد چون ترک غز و یغما

صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق

خیل یزید احمق یک یک به خونْش کوشا

پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین

وان کینه های پیشین آن روز گشته پیدا

آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک

کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا

بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو

بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا

آن زینب غریوان اندر میان دیوان

آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا

مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ، نی

چونین نکرد مانی ، نه هیچ گبر و ترسا

آن بیوفا و غافل غره شده به باطل

ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا

رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان

وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا

تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر

کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا

بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی

گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما

مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد

ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا

تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن

پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا       (کسایی)

♣♣♣

آن میر سربریده در خاک خوابنیده از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا

     آن میر سربریده در خاک خوابنیده        از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی‌نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کآشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پروردهٔ کنار رسول خدا حسین

کشتی شکست‌خوردهٔ طوفان کربلا

در خاک و خون تپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست

خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشکر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

 

بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

           بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید          خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی

وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه

سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی

کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت

یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک

جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست

عالم تمام غرقه دریای خون شدی

گر انتقام آن نفتادی به روز حشر

با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی

آل نبی چو دست تظلم برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی

          کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی      وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی

برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان تپید

زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش

اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند

پس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها

افروختند و در حسن مجتبی زدند

وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود

کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان

بس نخل‌ها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید

بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان گشوده مو

فریاد بر در حرم کبریا زدند

روح‌الامین نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید

جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب

از بس شکست‌ها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد

چون این خبر به عیسی گردون‌نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید

کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار

تا دامن جلال جهان‌آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند

یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین

چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که با کفن خون‌چکان ز خاک

آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت

گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند

جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا

در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه

ابری به بارش آمد و بگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب‌وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گشتند بی‌عماری و محمل شترسوار

با آن که سر زد آن عمل از امت نبی

روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد

نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند

هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید

هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت

چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخم‌های کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی‌اختیار نعرهٔ هذا حسین او

سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول

رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید

          چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید         جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت

از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب تپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

کای مونس شکسته دلان حال ما ببین

ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین‌فشان

واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

تن‌های کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام

یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلتان به خاک معرکهٔ کربلا ببین

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد

کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد

خاموش محتشم که از این حرف سوزناک

مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که از این شعر خون‌چکان

در دیده اشک مستمعان خون ناب شد

خاموش محتشم که از این نظم گریه‌خیز

روی زمین به اشک جگرگون کباب شد

خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب

از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین

جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد

این قالب تپان که چنین مانده بر زمین شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

  این قالب تپان که چنین مانده بر زمین    شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای

وز کین چه‌ها درین ستم‌آباد کرده‌ای

بر طعنت این بس است که با عترت رسول

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای

ای زادهٔ زیاد نکرده‌ست هیچ‌گه

نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای

کام یزید داده‌ای از کشتن حسین

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای

بهر خسی که بار درخت شقاوتست

در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای

با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو

با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن

آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند

از آتش تو دود به محشر درآورند    (محتشم کاشانی)

♣♣♣

روایت است که چون تنگ شد بر او میدان
فتاده از حرکت، ذوالجناح وز جولان

هوا ز بادِ مخالف چو قیرگون گردید

عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید

نه ذوالجناح دگر تابِ استقامت داشت
نه سیدالشهداء بر جدال طاقت داشت

کشید پــا ز رکـاب آن خلاصه ی ایجاد
به رنگ پرتو خورشید، بر زمین افتاد

بلندمرتبه شاهی ز صدر ِ زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد    (مقبل کاشانی)

♣♣♣

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد

گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد

وانچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را

سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را

پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را

بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را

بر دو کون آستین‌فشان بینی

دلِ هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی

کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق

عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری

وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی

وانچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی

از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان

تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الا هو

یار بی‌پرده از در و دیوار

در تجلی است یا اولی‌الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند

روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی بینی

همه عالم مشارق انوار

کوروَش قائد و عصا طلبی

بهر این راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببین

جلوهٔ آب صاف در گل و خار

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ

لاله و گل نگر در این گلزار

پا به راه طلب نه و از عشق

بهر این راه توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند

که بود پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغدو و الآصال

یار جو بالعشی والابکار

صد رهت لن ترانی ار گویند

بازمی‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد

پای اوهام و دیدهٔ افکار

بار یابی به محفلی کآنجا

جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل

مرد راهی اگر، بیا و بیار

ور نه ای مرد راه چون دگران

یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

هاتف، ارباب معرفت که گهی

مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی

از مغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان نهفته اسراری است

که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر به رازشان دانی

که همین است سر آن اسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الا هو                           (هاتف اصفهانی)

♣♣♣

جان گدازی اگر به آتش عشق عشق را کیمیای جان بینی

                       جان گدازی اگر به آتش عشق        عشق را کیمیای جان بینی

ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت

نزدیک آفتاب وفا می‌فرستمت

این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان

کس را خبر مکن که کجا می‌فرستمت

تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس

هم سوی بارگاه صفا می‌فرستمت

باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی

آنجا به رغم باد صبا می‌فرستمت

زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی

کانجا چو پیک بسته قبا می‌فرستمت

دست هوا به رشتهٔ جانم گره زده است

نزد گره گشای هوا می‌فرستمت

جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است

ورنه بدین شتاب چرا می‌فرستمت؟

این دردها که بر دل خاقانی آمده است

یک یک نگر که بهر دوا می‌فرستمت   (خاقانی)

♣♣♣

می‌زدگانیم ما، در دل ما غم بود

 

چارهٔ ما بامداد رطل دمادم بود

 

راحت کژدم زده، کشتهٔ کژدم بود

می زده را هم به می دارو و مرهم بود

 

پیش من آور نبید در قدح مشکبوی

 

تازه چو آب گلاب، پاک چو ماء معین

 

کرده گلو پر ز باد قمری سنجابپوش

 

کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش

 

بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش

در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش

سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش

 

وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین

 

چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته

 

زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته

 

ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته

وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته

در دهن لاله باد، ریخته و بیخته

 

بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین

سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار

 

چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار

 

مرغ نهاد آشیان‌بر سر شاخ چنار

چون سپر خیزران بر سر مرد سوار

گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار

 

همچو عروسی غریق در بن دریای چین

 

گویی بط سپید جامه به صابون زده‌ست

 

کبک دری ساقها در قدح خون زده‌ست

 

بر گل‌تر عندلیب گنج فریدون زده‌ست

لشکر چین در بهار بر که و هامون زده‌ست

لاله سوی جویبار لشکر بیرون زده‌ست

 

خیمهٔ او سبزگون، خرگه او آتشین   (منوچهری)

♣♣♣

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن

زآه شرربار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته ز کنج قفس درآ

نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه این خاک توده را

پرشرر کن

ظلم ظالم‌، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا ای فلک ای طبیعت

شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است‌، گل به بار است

ابر چشمم ژاله‌بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین

جانب‌ عاشق نگه‌، ای‌ تازه گل‌ از این

بیشتر کن

مرغ بیدل‌، شرح هجران مختصر مختصر مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد

عهد و وفا پی‌سپر شد

نالهٔ عاشق‌، ناز معشوق

هردو دروغ و بی‌اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد

ظلم مالک‌، جور ارباب

زارع از غم گشته بیتاب

ساغر اغنیا پر می ناب

جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ ناله سر کن

از قوی‌دستان حذر کن

از مساوات صرف‌نظر کن

ساقی گلچهره بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین

ناله برآر از قفس ای بلبل حزین

کز غم تو، سینهٔ من‌، پر شرر شد

کز غم تو سینهٔ من پرشرر پرشرر پرشرر شد    (ملک الشعرا بهار)

♠♠♠

مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه‌تر کن زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن

   مرغ سحر ناله سر کن   داغ مرا تازه‌تر کن      زآه شرربار این قفس را    برشکن و زیر و زبر کن

من لاله ی  آزادم ، خود  رویم  و  خود  بویم
در دشت  مکان دارم، هم فطرت آهویم

 آبم  نم   باران  است  ،  فارغ   ز لب  جویم
تنگ است محیط آن جا،در باغ نمی رویم

من لاله ی آزادم ، خود رویم و خود بویم

از خون رگ خویش است ،گررنگ به رخ دارم
مشّاطه  نمی خواهد  زیبایی  رخسارم

بر   ساقه ی  خود  ثابت ،  فارغ  ز  مددکارم
نی  در  طلب  یارم  ،  نی  در  غم  اغیارم

من لاله ی آزادم ، خود رویم و خود بویم

هر  صبح  نسیم  آید ، بر قصد طواف  من
آهو  برگان  را   چشم، از دیدن من روشن

سوزنده  چراغستم ، در گوشه ى این  مامن
پروانه بسى  دارم ،  سرگشته   به پیرامن

من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم

ازجلوه ى سبز  و  سرخ ،  طرح  چمنى  ریزم
گشته است  ختن صحرا ،  از  بوى دلاویزم

خم مى شوم از مستى،هرلحظه و مى خیزم
سر  تا  به  قدم نازم  ، پا  تا  به سر انگیزم

من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم

جوش مى و مستى بین، در چهره ى گلگونم
داغ است نشان عشق، در سینه ى پرخونم

آزاده  و   سرمستم  ،  خو  کرده   به  هامونم
رانده ست جنون عشق ، از شهر به افسونم

من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم

از   سعى  کسى  منّت  بر  خود  نپذیرم  من
قید چمن  و  گلشن ،  بر  خویش  نگیرم  من

بر  فطرت  خود  نازم  ،  وارسته  ضمیرم   من
آزاده    برون    آیم    ،    آزاده    بمیرم    من

من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم   (محمد ابراهیم صفا)

♣♣♣

بر گل‌تر عندلیب گنج فریدون زده‌ست لشکر چین در بهار بر که و هامون زده‌ست

  بر گل‌تر عندلیب گنج فریدون زده‌ست    لشکر چین در بهار بر که و هامون زده‌ست

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم

تویی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه

خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد ،کس

نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم

هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن

چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزل‌های شهریار تویی

بیا که پادشه ملک دل گدا کردی   (شهریار)

♣♣♣

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ما سوا فکندی همه سایه همارا

دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من بخدا قسم خدا را

بخدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سرچشمه بقا را

مگر ای سَحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین درخانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیرتست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند بعالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آنکه شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوزدل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو نای هردم ز نو ای شوق او دم

که لسان غیب خوش تر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایی بنوازد آشنا را

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا    (شهریار)

♣♣♣

علی آن شیر خدا شاه عرب

الفتی داشته با این دل شب

شب ز اسرار علی آگاه است

دل شب محرم سرّالله است

شب علی دید به نزدیکی دید

گرچه او نیز به تاریکی دید

شب شنفته ست مناجات علی

جوشش چشمه عشق ازلی

شاه را دیده به نوشینی خواب

روی بر سینه دیوار خراب

قلعه بانی که به قصر افلاک

سر دهد ناله زندانی خاک

اشکباری که چو شمع بیزار

می فشاند زر و می‌گرید زار

دردمندی که چو لب بگشاید

در و دیوار به زنهار آید

کلماتی چو در آویزه‌ی گوش

مسجد کوفه هنوزش مدهوش

فجر تا سینه‌ی آفاق شکافت

چشم بیدار علی خفته نیافت

روزه داری که به مهر اسحار

بشکند نان جوینش افطار

ناشناسی که به تاریکی شب

می‌برد شام یتیمان عرب

پادشاهی که به شب برقع پوش

می‌کشد بار گدایان بر دوش

تا نشد پردگی آن سرّ جلی

نشد افشا که علی بود و علی

شاه بازی که به بال و پر راز

می‌کند در ابدیت پرواز

شهسواری که به برق شمشیر

در دل شب بشکافد دل شیر

عشق بازی که هم آغوش خطر

خفت در خوابگه پیغمبر

آن دم صبح قیامت تاثیر

حلقه در شد از او دامن گیر

دست در دامن مولا زد در

که علی بگذر و از ما مگذر

شال شه وا شد و دامن به گرو

زینبش دست به دامن که مرو

شال می‌بست و ندایی مبهم

که کمربند شهادت محکم

پیشوایی که ز شوق دیدار

می‌کند قاتل خود را بیدار

ماه محراب  عبودیّت حق

سر به محراب عبادت منشق

می‌زند پس لب او کاسه‌ی شیر

می‌کند چشم اشارت  به اسیر

چه اسیری که همان قاتل اوست

تو خدایی مگر ای دشمن دوست

در جهانی همه شور و همه شر

ها علیٌّ بشرٌ کیف بشر

کفن از گریه‌ی غسّال خجل

پیرهن از رخ وصّال خجل

شبروان مست ولای تو علی

جان عالم به فدای تو علی    (شهریار)

♣♣♣

شاه بازی که به بال و پر راز می‌کند در ابدیت پرواز

                         شاه بازی که به بال و پر راز         می‌کند در ابدیت پرواز

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبۀ جدّش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین

بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جائی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین

سروران ، پروانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سر به قاچ زین نهاده راه پیمای عراق
می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سرکند ، مشکل دو تا دارد حسین

سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزّت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین

بعد از اینش صحنه ها و پرده ها اشک است و خون
دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندرین گوشه عزائی بی ریا دارد حسین     (شهریار)

♣♣♣

بیداد رفت لاله بر باد رفته را

یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی شود

باران به دامن است هوای گرفته را

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود

آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب

آورده ام به دیده گهرهای سفته را

ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین

بیدار کردی آن گل در خاک خفته را

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست

تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

یارب چه‌ها به سینه این خاکدان در است

کس نیست واقف این همه راز نهفته را

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک

چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را

لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر

تا باز نشنود ز کس این راز گفته را

لعلی نسفت کلک در افشان شهریار

در رشته چون کشم در و لعل نسفته را     (شهریار)

♣♣♣

می ترواد مهتاب

می درخشد شبتاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم می شکند.

 

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می شکند.

 

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا! به برم می شکند.

 

دست ها می سایم

تا دری بگشایم

بر عبت می پایم

که به در کس آید

در و دیوار بهم ریخته شان

بر سرم می شکند.

 

می تراود مهتاب

می درخشد شبتتاب؛

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در، می گوید با خود:

غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم می شکند.    (نیما یوشیج)

♣♣♣

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت

این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست    (پروین اعتصامی)

♣♣♣

به کجا چنین شتابان؟
گَوَن از نسیم پرسید

دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟

به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا سرایم

سفرت به خیر!‌ اما
تو و دوستی، خدا را

چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را      (محمدرضا شفیعی کدکنی)

♣♣♣

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

من از دلبستگی‌های تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانی‌ها به ترک جان توانایی     (رهی معیری)

♣♣♣

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

  منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم   تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

چون صید به دام تو به هرلحظه شکارم / ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم / رفته ست قرارم

چون آهوی گم گشته به هر سوی دوانم / رهایی نتوانم

تا دام در آغوش نگیرم نگرانم / آه از دل زارم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی / بر دل بنشانی

چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی / وای از شب تارم

در بند و گرفتار بر آن سلسه مویم / خلاص از تو نجویم

از دیده ره کوی تو با اشک بشویم / با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی / دردم چو ندانی

بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی / لختی به کنارم

تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی / خوش جلوه نمایی

ای برده امان از دل عشاق کجایی / تا سجده گزارم

گر بوی ترا باد به منزل برساند / جانم برهاند

ورنه ز وجودم اثری هیچ نماند / جز گرد و غبارم     (مهدی عابدینی)

♣♣♣

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید

هم‌چنان خواهم راند

نه به آبی‌ها دل خواهم بست

نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران

می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان

هم‌چنان خواهم راند

هم‌چنان خواهم خواند

“دور باید شد، دور

مرد آن شهر اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد

چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود

دور باید شد، دور

شب سرودش را خواند

نوبت پنجره‌هاست

هم‌چنان خواهم خواند

هم‌چنان خواهم راند

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است

قایقی باید ساخت    (سهراب سپهری)

♣♣♣

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است
خنده‌ ای کو که به دل انگیزم؟
قطره‌ ای کو که به دریا ریزم؟
صخره‌ ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من، لیک، غمی غمناک است    (سهراب سپهری)

♣♣♣

گلپونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

من مانده ام تنهای تنها

من مانده ام تنها میان سیل غمها
گلپونه های وحشی دشت امیدم
وقت جدایی ها گذشته

باران اشکم روی گور دل چکیده

بر خاک سرد و تیره ای پیچیده شبنم
من دیده بر راه شما دادم که شاید
سر بر کشیده از خاکهای تیره ی غم

من مرغک افسرده بر شاخسارم

 

گلپونه ها گلپونه ها چشم انتظارم
می خواهم امشب تا سحرگاهان بخوانم
افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم
گلپونه ها گلپونه ها غمها مرا کشت

 

گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت
گلپونه ها نامهربانی آتشم زد
گلپونه ها بی هم زبانی آتشم زد
گلپونه ها در باده ها مستی نمانده

وز اشک غم در ساغر هستی نمانده

گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من

 

گلپونه ها از زندگانی خسته ام من
دیگر بس است آخر جدایی ها خدا را
سر برکشید از خاکهای تیره ی غم
گلپونه ها گلپونه ها من بی قرارم

 

ای قصه گویان وفا چشم انتظارم
آه ای پرستوهای ره گم کرده ی دشت
سوی دیار آشنایی ها بکوچید
با من بمانید با من بخوانید

 

شاید که هستی را زسرگیریم دوباره
آن شور مستی را زسرگیریم دوباره   (هما میرافشار)

♣♣♣

میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌ های ساده
تو اضطراب عشق و گناه بی‌ اراده

بی‌عشق عمر آدم بی‌ اعتقاد می‌ ره
هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ ره

وقتی که عشق آخر تصمیمش‌ و بگیره
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره

ترسیده بودم از عشق، عاشق تر از همیشه
هر چی محال می‌شد، با عشق داره میشه

عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه‌ س
از لحظه‌ های حوا، هوا می‌ مونه و بس

نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه
شاید خدا قصه‌ تو از نو نوشته باشه   (افشین یداللهی)

♣♣♣

مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است

عشق هم در دل ما سردرگم
مثل ویرانی و بهت مردم

گیسویت تعزیتی از رویا
شب طولانی خون تا فردا

خون چرا در رگ من زنجیر است
زخم من تشنه تر از شمشیر است

مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی

عشق تو پشت جنون محو شده
هوشیاریست مگو سهو شده

من و رسوایی و این بار گناه
تو و تنهایی و آن چشم سیاه

از من تازه مسلمان بگذر
بگذر از سر پیمان بگذر

دین دیوانه بدین عشق تو شد
جاده شک به یقین عشق تو شد

مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی    (افشین یداللهی)

♣♣♣

چه در دل من
چه در سر تو
من از تو رسیدم
به باور تو
تو بودی و من
به گریه نشستم برابر تو
به خاطر تو
به گریه نشستم
بگو چه کنم
با تو، شوری در جان
بی تو، جانی ویران
از این، زخم ِ پنهان
می‌میرم
نامت در من باران
یادت در دل طوفان
با تو، امشب پایان
می‌گیرم
 نه بی تو سکوت
نه بی تو سخن
به یاد ِ تو بودم
به یاد ِ تو من
ببین غم ِ تو رسیده به جان
و دویده به تن
ببین غم ِ تو رسیده به جانم
بگو چه کنم                          (عبدالجبار کاکایی)
♣♣♣

برا قفلایی که بسته اس؛ یه کلید مونده تو مشتم
به جنون رسیده کارم؛ بس که فرصتا رو کشتم

بازی نور و صدا نیست، زندگی یه سرنوشته
یکی پیدا یکی پنهون؛ مثل آدما و فرشته
بین موندن و نموندن، سهم آدما زمین شد

ما اسیر انتخابیم؛ خودمون خواستیمو این شد
فاصله فقط یه لحظه اس؛ فاصله فقط یه نوره
گاهی از رگ به تو نزدیک، گاهی از تو خیلی دوره…

اما اون عزیزِ عالم؛میل مهربونی داره
ردپاش رد فرشته اس، ما رو تنها نمیذاره…       (عبدالجبار کاکایی)

♣♣♣

در بهشت جایی برای افراد ناسزاگو وجود ندارد

          جمله ی ادیان زیک دین بیش نیست     جز الوهیت رهی در پیش نیست

   از ذکر علی مدد گرفتیم

آن چیز که میشود گرفتیم

در بوته ی آزمایش عشق

از نمره ی بیست صد گرفتیم

محبوس به حبس عشق گشتیم

حکم ازلی،ابد گرفتیم

دیدیم که رایت علی سبز

معجون هدایت علی سبز

درچمبر آسمان آبی

خورشید ولایت علی سبز

از باده ی حق سیاه مستیم

اما زحمایت علی سبز

شیرین شکایت علی زرد

فرهاد حکایت علی سبز

دستار شهادت علی سرخ

لبخند رضایت علی سبز

در نامه ی ما سیاه رویان

امضای عنایت علی سبز

یا علی در بند دنیا نیستم

بنده ی لبخند دنیا نیستم

بنده ی آنم که لطفش دائم است

با من و بی من به ذاتش قائم است

دائم الوصلیم اما بی خبر

در پی اصلیم اما بی خبر

گفت پیغمبر که ادخال سرور

فی قلوب المومنین اما به نور

نور یعنی انتشار روشنی

تا بساط ظلم را بر هم زنی

هر که از سِرّ سرور آگاه شد

عشقبازان را چراغ راه شد

جاده ی حیرت بسی پرپیچ بود

لطف ساقی بود وباقی هیچ بود

مکه زیر سایه ی خناس بود

شیعه در بند بن العباس بود

حضرت صادق اگر ساقی نبود 

یک نشان از شیعگی باقی نبود

فقه شمشیر امام صادق است

هر که بی شمشیر شد نالایق است

وای وی زقاب و قرب و های و هو

می دهد بر اهل تقوا آبرو

گر چه تعلیمات مردم واجب است

تزکیه قبل از تعلم واجب است

تربیت یعنی که خود را ساختن

بعد از آن بر دیگران پرداختن

یک مسلمان آن زمان کامل شود

که علوم وحی را عامل شود

نص قرآن مبین جز وحی نیست

آیه ای خالی زامر و نهی نیست

با چراغ وحی بنگر راه را

تا ببینی هر قدم الله را

گر مسلمانی سر تسلیم کو

سجده ای هم سنگ ابراهیم کو

ساقی سرمست ما دیوانه نیست

سرگذشت انبیاء افسانه نیست

آنچه در دستور کار انبیاست

جنگ با مکر و فریب اغنیاست

چیست در انجیل و تورات و زبور

آیه های نور و تسلیم وحضور

جمله ی ادیان زیک دین بیش نیست

جز الوهیت رهی در پیش نیست

خانقاه و مسجد ودیر و کنشت

هر که را دیدم به دل بت می سرشت

لیک در بتخانه دیدم بی عدد

هر صنم سرگرم ذکر یا صمد

یا صمد یعنی که ما را بشکنید

پیکر ما را در آتش افکنید

گر سبک گردیم در آتش چو دود

میتوان تا مبداء خود پر گشود

ای خدا ای مبداء و میعاد ما

دست بگشا بهر استمداد ما

ما اسیر دست قومی جاهلیم

گر چه از چوبیم و از سنگ وگلیم

ای هزاران شعله در تیغت نهان

خیز و ما را از منیت وا رهان

ای خدا ای مرجع کل امور

باز گردان ده شبم در طور نور

در شب اول وضو از خون کنم

خبس را از جان خود بیرون کنم

سر دهم تکبیر تکبیر جنون

گویمت انا علیک الراجعون

خانه ات آباد ویرانم مکن

عاقبت از گوشه گیرانم مکن

بنگر یک دم فراموشم کنی

از بیان صدق خاموشم کنی

ما قلمهاییم دردست ولی

کز لب ما میچکد ذکر علی

ذکر مولایم علی اعجاز کرد

عقده ها را از زبانم باز کرد

نام او سر حلقه ی ذکر من است

کز فروغ او زبانم روشن است

گر نباشد جذبه روشن نیستم

این که غوغا میکند من نیستم

من چو مجنونم که در لیلای خود

نیستم در هستی مولای خود

ذکر حق دل را تسلا می دهد

آه مجنون بوی لیلا می ده

جان مجنون قصد لیلایی مکن

جان یوسف را زلیخایی مکن     (محمدرضا آقاسی)

♣♣♣

دشت پر از ناله و فریاد بود

سلسله بر گردن سجاد بود

فصل عزا آمد و دل غم گرفت

خیمه دل بوی محرم گرفت

زهره منظومه زهرا حسين

كشته ي افتاده به صحرا حسين

دست صبا زلف تورا شانه كرد

بر سر ني خنده مستانه كرد

چيست لب خشك ترك خورده ات

چشمه اي از زخم نمك خورده ات

روشني خلوت شبهاي من

بوسه بزن بر تب لبهاي من

تا زغم غربت تو تب كنم

ياد پريشاني زينب كنم

آه از آن لحظه كه بر سينه ات

بوسه نشاندند لب تيرها

آه از آن لحظه كه بر پيكرت

زخم كشيدند به شمشيرها

آه از آن لحظه كه اصغر شكفت

در هدف چشم كمانگيرها

آه از آن لحظه كه سجاد شد

هم نفس ناله زنجيرها

قوم به حج رفته به حج رفته اند

بي تو در اين باديه كج رفته اند

كعبه تويي كعبه بجز سنگ نيست

آينه اي مثل تو بيرنگ نيست

آينه رهگذر صوفيان

سنگ نصيب گذر كوفيان

كوفه دم از مهر و وفا ميزدند

شام تورا سنگ جفا ميزدند

كوفه اگر آينه ات را شكست

شام از اين واقعه طرفي نبست

كوفه اگر تيغ وتبرزين شود

شام اگر يكسره آذين شود

مرگ اگر اسب مرا زين كند

خون مرا تيغ تو تضمين كند

آتش پرهیز نبرد مرا

تيغ اجل نيز نبرد مرا

بي سر و سامان توام يا حسين

دست به دامان توام يا حسين

جان علي سلسله بندم مكن

گردم از خاك بلندم مكن

عاقبت اين عشق هلاكم كند

در گذر كوي تو خاكم كند

تربت تو بوي خدا ميدهد

بوي حضور شهدا ميدهد

ساقي لب تشنه لبي باز كن

سفره نان و رطبي باز كن

شمه ای از درد دلت باز گو

نكته اي از نقطه آغاز گو

قوم به حج رفته چو باز آمدند

بر سر نعشت به نماز آمدند

قوم به حج رفته تورا كشته اند

پنجه به خوناب تو آغشته اند

سامريان شعبده بازي كنند

نفي رسولان حجازي كنند

مشعر حق عزم منا كرده اي

كعبه شش گوشه بنا كرده اي

تير تنت را به مصاف آمدست

تيغ سرت را به طواف آمدست

چيست شفا بخش دل ريش ما

مرهم زخم و غم و تشويش ما

چيست بجز ياد گل روي تو

سجده به محراب دو ابروي تو

بر سر ني زلف رها كرده اي

با جگر شيعه چه ها كرده اي

باز كه هنگامه بر انگيختي

بر جگر شيعه نمك ريختي

كو كفني تا كه بپوشم تنت

تا گيرم دامنه دامنت    (محمدرضا آقاسی)

♣♣♣

هفتادُ دو ماه و ظهر عاشورا

شق القمر امام را ديدم

هفتادُ دو پشت آسمان خم شد

وقتی کمر امام را ديدم

هفتاد و دو ذبح و يک خليل الله

در عزم خليل حق خلل هرگز

در سير و سلوک فی سبيل الله

تعظيم به هيبت ابل هرگز

در هلهله ی بتان هر جايی

اينگونه که ديد خود شکستن را

افروخت شراره ی ستم سوزی

آموخت ره زخويش رستن را

بنگر حرکات نور اعظم را

در ورطه ی تشنگی تلاطم کرد

هفتاد و دو کشتی نجات آورد

هفتاد و دو نوح وقف مردم کرد

هفتاد و دو کاروان و يک سالار

هفتاد و دو باهه روبرو دارد

گاهی ز تنور و گاه بر نيزه

با امت خويش گفتگو دارد

آن اسوه ی پاک باز ميگويد

آنان که ز راز مرگ آگاهند

در دشت جنون زپا نمی افتند

بر مرکب خون هماره در راهند

هفتاد و دو صف فشرده چون پولاد

هفتاد و دو قبضه موم در يک مشت

هفتاد و دو سر سپرده ی مولا

تسليم اشاره های يک انگشت

انگشت اشارتی که او دارد

فردا به مصاف ميبرد ما را

گر شيوه ی نو پريدن آموزيم

تا قله ی قاف ميبرد ما را

فردا که ز نيزه می دمد خورشيد

فردا که خروس مرگ ميخواند

ار خنجر و مرگ حجله ميبنديم

ما را چو عروس مرگ ميخواند

هفتاد و دو لحظه لحظه ی پرواز

هفتاد و دو کربلای پی در پی 

هفتاد و دو لحظه سرافرازی

سرهای بریده خون چکان بر نی      (محمد رضا آقاسی)

♣♣♣

با همه لحن خوش آواییم
در به در کوچه ی تنهاییم

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه ی تو از همه پر شور تر

کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ی ما می شدی
مایه ی آسایه ی ما می شدی

هر که به دیدار تو نایل شود
یک شبه حلّال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ی ما را عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه ی جان من است
نامه ی تو خط امان من است

ای نگهت خاستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یارومدد کار ما
کی و کجا وعده ی دیدار ما

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه ی عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه ی مشعر؛کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

روا مباد که بر بنده ات نظر نکنی

روا مباد که ارباب جز تو بگزینم

چو رو کنی به رهت درد و رنج نشناسیم

ز لطف روی تو دست از ترنج نشناسیم

ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش
تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد

ببوسم خاک پاک جمکران را
تجلی خانه ی پیغمبران را

خبر آمد خبری در راه است
سر خوش آن دل که ار آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید…شاید
پرده از چهره گشاید…شاید

دست افشان…پای کوبان می روم
بر در سلطان خوبان می روم
می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند
می روم کز خویشتن بیرون شوم

در پی لیلا رخی مجنون شوم

هر که نشناسد امام خویش را
بر که بسپارد زمام خویش را       (محمدرضا آقاسی)

ای نگهت خاستگه آفتاب بر من ظلمت زده یک شب بتاب

                    ای نگهت خاستگه آفتاب            بر من ظلمت زده یک شب بتاب

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,