ببری خان؛گربه ناصرالدین شاه

ببری خان؛گربه ناصرالدین شاه
دی 22, 1401
279 بازدید

الفت انسان با برخی از حیوانات،امری طبیعی است،بسیاری از مردم حیواناتی چون سگ،گربه،طوطی،بلبل و دیگر حیوانات را دوست دارند و ضمن نگهداری از آنها،بینشان رابطه ی عاطفی برقرار می شود،گربه،یکی از آن حیوانات است که هم به سبب زیبایی و هم به علت فایده رسانی (شکار موش و برخی از حشرات) از قدیم،نزد انسان ها […]

الفت انسان با برخی از حیوانات،امری طبیعی است،بسیاری از مردم حیواناتی چون سگ،گربه،طوطی،بلبل و دیگر حیوانات را دوست دارند و ضمن نگهداری از آنها،بینشان رابطه ی عاطفی برقرار می شود،گربه،یکی از آن حیوانات است که هم به سبب زیبایی و هم به علت فایده رسانی (شکار موش و برخی از حشرات) از قدیم،نزد انسان ها نگهداری می شود.

گربه ی دربار ناصرالدین شاه،البته ماجرای جالبی دارد،گربه ای که اگر به دربار قاجارها نمی آمد،شاید تا زنده بود،کسی جلوی او یک تکه گوشت هم نمی انداخت،نزد ناصرالدین شاه مقام بلندی پیدا کرد،بسی فراتر و ارجمندتر از بانفوذترین رجال دربار.

ناصرالدین شاه،به او نام و لقب اعطا کرد و به “ببری خان” موسوم گردید،منزلی ویژه برایش اختصاص دادند و عده ای خدمه را مسئول پذیرایی از آن حیوان کردند،در سفرها و خاصّه گردش های شکاری شاه،ببری خان جزء همراهان و ملتزمان رکاب همایونی بود و کالسکه ای منحصراً او را حمل می کرد،او را با انواع و اقسام اشیاء قیمتی می آراستند و غذاهای عالی به او می خوراندند،به روایت “تاج السلطنه” (زهرا خانم تاج السلطنه،یکی از دختران ناصرالدین شاه بود که کتابی را هم در بیان خاطرات و عقاید خودش به نام ‹خاطرات تاج السلطنه› نوشته بود که حاوی اطلاعات مهمی درباره دوران پادشاهی ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه است) :«یکی از همسران بی شمار ناصرالدین شاه،به نام “امینه اقدس” دَده ی_سرپرست_گربه بود.» (زبیده خانم گَروسی ملقب به امینه اقدس،از همسران سوگلی ناصرالدین شاه و خزانه دار مخصوص او بود،ناصرالدین شاه در حرم سرای پرازدحامش،حدود هشتاد زن داشت،که تعدادی از آنها سوگلی بودند،”خدیجه خانم تجریشی” معروف به جِیران و ملقب به فروغ السلطنه،یکی از آنها بود،او در ابتدا در گروه نوازندگان و آوازخوانان حرم “مَهدعُلیا” -مادر ناصرالدین شاه-بود و بعداً به عقد شاه درآمد،شاه او را خیلی دوست داشت و تا سالها بعد از مرگ زودهنگام وی و تا آخر عمر،به یادش بود،جیران را در حرم حضرت شاه عبدالعظیم به خاک سپردند و مشهور است وقتی “میرزا رضا کرمانی” در همین حرم،ناصرالدین شاه را مورد اصابت گلوله قرار داد،او نالان و آه کشان کوشید خود را به قبر جیران برساند و در کنارش جان دهد،دیگری “فاطمه” ملقب به انیس الدوله بود که می توان گفت بانوی اول حرم سرا و مورد احترام تمام درباریان بود،البته چند نفر دیگر هم جزء زنان محبوب شاه بودند،در مجموع یک رقابت همیشگی بین همسران ناصرالدین شاه برای سوگلی شدن وجود داشت)

عزّت و منزلت این گربه در نزد شاه به اندازه ای بود که رجال و دادخواهان،شکوائیه ها و عریضه های خود را به گردن یا دمش می بستند،این گونه عریضه ها فوراً به شاه رسانیده می شد و رسیدگی و احقاق حق می گردید،چه بسا درخواست های مشروع و نامشروع درباریان و اطرافیان حکومت که به وسیله ی این گربه،برآورده شده بود،”عبدالله مستوفی” (از سیاست مداران هم عصر ناصرالدین شاه) در کتاب ‹شرح زندگانی من› خودش،آورده است:«درباری ها عریضه ی تقاضای خود را،به دم این گربه می بستند و هیچ وقت محروم نمی شده اند.» (لازم به ذکر است که،در دربار ناصرالدین شاه،فساد زیاد بود و اکثر درباریان،افراد طماع و مال اندوزی بودند،خیلی از مناصب و مقامات دولتی هم توسط شخص شاه،با مبالغ گزافی،فروخته می شد،طبیعی بود که افراد لایق و کاردان،در حکومت،کمیاب بودند.)

“لرز کُرزُن” (سیاست مدار و ایران شناس بریتانیایی هم عصر ناصرالدین شاه) در کتاب ‹ایران و قضیه ایران› خود،حکایت می کند:«روزی گربه ی شاه بر دامن لباس یکی از درباریان به خواب رفته بود و او با کمال حسن تدبیر،به جای ناراحت کردن حیوان محبوب سلطان،دامن خود را برید.»

داستان ببری خان از حصارهای بلند دربار ناصرالدین شاه گذشت و نقل مردم کوچه و بازار شد،ذوق عامه آن داستان را،بمثابه دستاویزی برای تمسخر شاه مورد بهره برداری قرار داد،سپس تصنیفی ساختند که مدتها در کوچه و بازار خوانده می شد،با این مضمون:

گربه دارم اَلجه

میره بالای باجه

میاره کله پاچه

گربه منو پیشتش نکن

بدش میاد

تاج السلطنه درباره شکل و شمایل ببری خان می نویسد:«عکس این گربه را من در تمام عمارات سلطنتی دیده ام،گربه ای براق،ابلقی،با چشم هایی قشنگ و ملوس.»

“اعتمادالسلطنه” در کتاب خودش (روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه) چندین ماجرا درباره ی ببری خان نقل کرده است (محمد حسن خان مقدم مراغه ای،ملقب به اعتمادالسلطنه،وزیر انطباعات ‹نشریات› و مترجم ناصرالدین شاه بود،او که به دربار شاه قاجار راه داشت،کتابی را نوشت با عنوان ‹روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه› که در رابطه ی با وقایع سیاسی و اتفاقات دربار ناصرالدین شاه بود.) از جمله:

«…در راه که می رفتم سپه سالار هم رسید،با آنکه از هم،نفرت هرچه تمامتر داریم،خیلی تعارفات نموده،از هم احوال پرسیده،در باطن یکدیگر را ناسزا گفته،به ریش یکدیگر خندیدیم،پرسید:کجا؟ گفتم:هر جا بشود،تفرج می کنم. گفت:پارک برویم. گفتم:خوب است.

سپه سالار تفصیل پارک جدیدالتاسیس را می گفت،ظاهراً خیلی نَقل دارد،تمام درختها و گلها را فرستاده اند از هلند،که مملکتی است غیر از ایران،آورده و کاشته اند…از قرار تقریر حوض مرمر پارک،بیشتر از هرچیز،نقل دارد،چرا که انواع ماهی عجیب الخلقه و کم یافت،از بلاد فرنگ و هند آورده،داخل آب ریخته اند،طوری که الحق خیلی تماشایی شده،صبح تا غروب جمعیتِ بیکار،حوض را دوره نموده،طوری اجتماعِ تنگ می نمایند،که جای سوزن فرو کردن نمی ماند و فَراش و گَزمه حیرانند که چطور خود را داخل جمعیت کرده،چوب به سر مردم بکوبند…سپه سالار مرا سمت حوض برد،به حوض نرسیده دیدم رعیّت،زن و مرد،با سر و دست شکسته و خون آلود و لباس دریده،اعوذبالله،معدودی زن ها چادر از سر افتاده،به اطراف می گریزند،چند قدم با احتیاط تمام جلو رفته،دیدیم جماعت فراش با چماق به جان مردم افتاده،می زنند،لت و پار نموده،می تارانند که خلوت کنید،دیگر جلو رفتن به صلاح ندیده،توقف نمودیم،بلکه معلوم کنیم چه واقع شده که اینطور ریقِ رعیت را بالا می آورند،”کُنت دومُنت فُرت” رئیس پلیس را که سوار بود از دور دیده…پرسیدم:شاه تشریف می آورند؟ گفت:خیر. پرسیدم:پس کی می آید که اینطور جمعیت را می تارانند؟ مبلغی خنده کرده با دست اشاره نمود…دیدم ببری خان معیّتِ دو فراش لباس سرخ_که یعنی اجازه ی کتک زدن اعیان را دارند_با کمال تکبر آهسته تشریف می آورند،ملتفتِ سپه سالار شده،دیدم دهان ایشان هم مانند بنده،بلکه بیشتر،باز مانده…گفتم:اگر ببری خان چشمش به ماهی های حوض بیفتد،دور نیست زبان بسته ها را صدمه بزند. رئیس نظمیه ثانیاً خنده بلند نموده،گفت:شاه دیروز ماهی ها را ملاحظه نموده به “ناظم خلوت” فرموده اند،فردا حکماً ببری خان را سر حوض آورده به هر تمهید که باشد بگذارید هرچه میل کرد ماهی بگیرد،تور هم داشته باشید تا اگر ایشان نخواست دست به آب برساند،با تور ماهی گرفته،همانطور که جستن می کند مقابل ایشان بگذارند،ما و تمام فراش ادب کرده،دست به سینه کنار ایستادیم،ببری خان روی لبه ی حوض پریده،قدری دور حوض گردش نموده،مشغول به سیاحت ماهی گردید،دو فراش سرخ پوش هم آنی از ایشان غافل نشده،دو قدم پشت سر حرکت می کردند،غفلتاً معلوم نشد کدام نامردی از میان درختها هیزم پرتاب نموده،چوب فرود آمده،به پس کلّه مبارک مصادف گردید،ببری خان فرصت نکرده میو بگوید،به حوض افتاد،دو فراش مخصوص به علاوه چند فراش،همینطور سپه سالار،با وجود سردی هوا،خود را به آب انداخته،هر کدام جهدِ هرچه تمامتر می کردند،گربه را به چنگ آورده،شاه را از خود راضی نمایند،سپه سالار که لباس زیاد داشت،یقین شنا هم نمی دانست،ته حوض رفت،از تمیزیِ آب می شد ایشان را با چشمان باز و حالت متوحش،زیر آب دید،خلاصه گربه را بیرون آوردند،لکن احدی ملتفتِ سپه سالار نشده،از خوف چائیدنِ ببری خان،شنل کنت دومنت فرت را کنده،دور ایشان پیچیده،کالسکه نشاندند،من از کمکِ فراش و سرباز مایوس شده،سه قران مایه رفتم تا آبحوضی داخل حوض شده،سپه سالار را بیرون کشیده،مبلغی زور داد تا آب از دهانش خارج شد،جانی گرفته،بالاپوش بنده را روی خود انداخته،به تعجیلِ تمام،خانه رفت،من هم خانه آمده،در راه مبلغی خنده واقعی نمودم که سپه سالار مملکت را باید سه قران مایه رفت،تا آب حوضی بیرون بکشد،آن وقت ببری خان که به آب بیفتد،یک کرور نفوس خود را با لباس به آب انداخته،بعد هم شنلِ رئیس نظمیه را دورش پیچیده،کالسکه می نشانند،خدا را یاد نموده،قربان قدرت او رفته،دخول به خانه نمودم،اهل خانه بعد از عمری من را سرِ خُلق دیده،پرسید چه شده،ماوَقَع را گفتم،اهل خانه ریسه رفته،ضعف نموده،گفت:خاک بر سرتان که گربه هم نشدید. گفتم:راست می گویی.

صبح خدمت شاه رفتم…غفلتاً اشک از چشمان مبارک سرازیر شد،بنده که ابداً طاقت بی دماغی قبله ی عالم را ندارم،بی اختیار شده،گریه سر داده،سوال نمودم:خدای نکرده،زبانم لال،ببری خان صدمه دیده اند؟ با کمال گریه فرمودند:طفلک چائیده،مدام عطسه کرده،آب از چشم و دماغش جاریست،حُکما را بالینش فرستاده ایم،تا حال که علاج نکرده اند،شاید صلاح باشد ببری را فَرنگ بفرستیم،چه می گویی؟ حیرت بی حساب نموده،عرض کردم:از قبله ی عالم باشعورتر در مملکت ایران سهل است،درکلِ ممالک فرنگ هم،البته به هم نمی رسد،چیزی که صلاح بدانند،البته عین صواب است،ما نوکران که دست چپ از راست تمیز نداده،به قاعده ی گاو نمی فهمیم،چه عرض کنیم؟ فرمودند:درست می گویی،اما بنابر “و شاوِرهُم فِی الْامر” میل داریم عقیده ی چند نفر از شما گوساله ها را هم بدانیم. عرض کردم:چاکر از طبابت هیچ اطلاع ندارد،باید نظر حکیم “طولوزان” و “شِلیمِر” را سوال بفرمایید. فرمودند:خاک بر سرت که هیچ از خودت عقیده نداری،الحق که روی قاطر را سفید نمودی. بعد امر فرمودند در خدمت باشم که بالینِ ببری برویم…رفتیم،دیدم قبله عالم رختخواب مبارک خود را به گربه اختصاص داده،شال طلادوز که یادگار از عهد فتحعلی شاه بوده و سالها با کمال دقت در صندوق مخصوص خود،حفظ فرموده بودند،دور گربه پیچیده،عرق چینِ مروارید نشان،که کار دست سرکارخانم مهد علیا می باشد،با هزار تمهید،روی سر گربه بند کرده اند،کنار تخت هم منقلِ طلا آتش نموده،عود بنگالی می سوزند،دست به دعا برداشته،از خدای عالمیان عاجزانه التماس نمودم،به بنده قوّت فوق بشری،موقتاً مرحمت فرمایند،بلکه قادر گردیده خنده ننمایم،هر طوری بود فشار زیاد به خود آورده،نگاه به شست خود کرده،خنده را جلو گرفتم،خدا را صد هزار کرور شکر،و اِلّا خنده کردن همان بود و زیر چوب بَریق افتادن همان.

طولوزان و شلیمر و “حکیم الحکما” که ابلیس از او خوش قدم تر است،اطراف تخت ایستاده،با کمال نگرانی،مراقبت از ببری می نمودند،شاه فرمودند:رمّال باشی را هم بفرستید بیاید،بعد از حکما سوال فرمودند:ببری جان را کی چاق می کنید پدرسوخته ها؟ حکمای فرنگی از حرف شاه رنجیده،عرض کردند:ما نوکر پادشاه فرانسه بوده،تحمل فحش البته نداریم. فرمودند:نوکر هر پدرسوخته می خواهید باشید،اگر تا شب ببری جان ما را حال نیاورید “کریم” را می فرمائیم هرچه فحش می داند،نثار شما کرده،فرّاش را می فرمائیم استخوان های هر دو نفرتان را زیر چوب نرم کند،این دیگر مساله ی آب و خاک و تجارت نیست که ملاحظه ی فرنگی را بکنیم.

با کمال غیظ در را با ضرب به هم کوبیده،خروج فرمودند،طوری در صدا کرد که ببری خان از وحشت از جا پریده،با حال ضعف میو کرده،ثانیاً آرام گرفت،خدا به خیر بگذراند،خوف دارم  این گربه عاقبت مملکت ایران را با فرانسه جنگ بیندازد…

خلاصه تا غروب،شاه حال خود را نفهمیده،هر یک از عمله ی خلوت که مشرف می شد،مبلغی فحش پدر و مادر داده،با توسری مرخص می فرمودند…

غروب مژده رسید که ببری خان حال آمده،صورت حکیم الحکما را پنجول کشیده،چشم یکی از عمله ی خلوت را زخمی کرده و به عادتِ سابق،میو بلند می کنند،قبله ی عالم خیلی زیاد به نشاط آمده،هزار تومان خوش خبری دادند،حکمای فرنگی را هم،هریک سه هزار تومان داده،صد تومان هم به حکیم الحکما مرحمت فرمودند،این هم از رعیّت دوستی ذات اقدس.

الحمدلله به خیر گذشت…معاودت به خانه کردم.»

دوران اوج ببری خان خیلی طول نکشید،این حیوان محبوب شاه،سرانجام یک روز گم شد،گویا محبوبیت غریب این حیوان نزد ناصرالدین شاه،رشک و حسد آنهایی را که آرزو داشتند جای او را داشته باشند،برانگیخت و حیوان را سربه نیست کردند،تاج السلطنه در کتابش آورده است:

«پس از اینکه عزت و سعادت این گربه،به سر حد کمال می رسد،خانم ها که شوهر عزیز خود را،همیشه مشغول به او می بینند،به واسطه ی رشک و رقابت،به وسایلی که مخصوص زن هاست متوسل و با پول های گزافی که خرج می کنند،گربه ی بدبخت را دزدیده و در چاه عمیقی سرنگون می سازند.»

هرچه بود که هجرانش برای شاه،بس سنگین و دل آزار بود،چنان که به روایت اعتمادالسلطنه:«خاطر همایون پریشان شد و این پریشانی تا دو روز،شاید هم بیشتر،دوام داشت،روز 19 شعبان 1292 که خدمت شاه رسیدم،باز به جهت گربه افسرده خاطر بودند…با کمال کسالت ناهار میل فرمودند.»

اما شاه که گویا به گربه علاقه ی ویژه ای داشت،گربه ی دیگری را در سلطنت آباد (محل کنونی خیابان پاسداران تهران) پیدا کرد و با خود به شهر آورد،شاید این گربه همان باشد که به روایت لرد کرزن:«شاه برای دوران پیری اش 400 لیره،مقرری تعیین کرد.»

به روایت “عزیز السلطان” (غلام علی خان معروف به ملیجک و ملقب به عزیزالسلطان،برادرزاده ی امینه اقدس بود،ناصرالدین شاه محبت فوق العاده ای نسبت به او داشت) شاه اسم این گربه ی دوم را “کفترخان” گذاشت.

 

ببری خان؛گربه ناصرالدین شاهناصرالدین شاه قاجار و گربه اش

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,