حشاشین؛گروه ترور مخوف

حشاشین؛گروه ترور مخوف
آبان 14, 1402
50 بازدید

حسن صباح که بود؟  حسن صَباح در حدود سال 432 هجری شمسی،در قم در خانواده‌ای شیعه به دنیا آمد،پدرش،علی بن محمد بن جعفر صباح حِمْیَری،اصلش از کوفه بود ولی ادعا می‌کرد که نسبش حِمْیَری و یمنی است. حسن صباح،بنیانگذار دولت اسماعیلیه در ایران و بانی دعوت مستقل اسماعیلیه نَزاری بود،وی در ابتدا شیعه ی دوازده […]

حسن صباح که بود؟

 حسن صَباح در حدود سال 432 هجری شمسی،در قم در خانواده‌ای شیعه به دنیا آمد،پدرش،علی بن محمد بن جعفر صباح حِمْیَری،اصلش از کوفه بود ولی ادعا می‌کرد که نسبش حِمْیَری و یمنی است.

حسن صباح،بنیانگذار دولت اسماعیلیه در ایران و بانی دعوت مستقل اسماعیلیه نَزاری بود،وی در ابتدا شیعه ی دوازده امامی بود اما تحت تاثیر برخی از داعیان اسماعیلی (باطنی)،به این گروه پیوست و یکی از داعیان مهم اسماعیلی شد،او سفرهای زیادی برای تبلیغ اسماعیلیه به مناطق مختلف ایران انجام داد.

حسن صباح

حسن صباح

حسن صباح مرکز قیام خود را اَلَموت قرار داد و از آنجا نقشه‌هایی را برای ترویج آیین خویش و گسترش قلمرو اسماعیلی و ضربه زدن به حکومت سَلجوقی طراحی کرد.

او پس از درگذشت مُستَنصِر بالله،حاکم فاطمیان،از جانشینی نزار (فرزند مستنصر) حمایت کرد،لذا حکومت اسماعیلیه در ایران با عنوان نزاری شهرت یافت،حسن صباح برای ترویج آیین اسماعیلی از روش جدیدی که همان تعلیم یا آموزش موثق از طریق معلمی صادق بود،بهره گرفت،وی در سال 503 هجری شمسی،بدرود حیات گفت.

حشاشین یا فدائیان مطلق چه کسانی بودند؟

نهضت حسن صباح،به دو ویژگی یا دو رکن مهم،در تاریخ شهرت یافته است،یکی از آنها قلعه های اسماعیلیه بود،که حسن صباح آنها را فتح نموده بود،تا جایی که حسن را فرمانروای قلعه ها،عقاب قلعه ها یا حاکم و خداوند قلعه ها لقب داده اند.

دیگری حشاشین یا فدائیان مطلق که همان مردان خواجه و پیشمرگ بودند،آوازه ی این مردان خواجه و از جان گذشته،در تاریخ هزار ساله ی اخیر به گوش بسیاری در ایران و ماوراء مرزها رسیده است،این مردان نقش برجسته ای در تشکیلات فرقه ی اسماعیلی داشته و در کتابها و منابع تاریخی داخل و خارج،از آنها و کارهایی که انجام داده اند،با شگفتی یاد شده است.

فدائیان مطلق در کار خویش بسیار خبره بودند

فدائیان مطلق در کار خویش بسیار خبره بودند

فدائیان مطلق که مجری فرمان های حسن صباح بودند از موثرترین،متعصب ترین و نیرومندترین افراد اسماعیلی در میان پیروان حسن محسوب می شدند،فدائیان کسانی بودند که برای توسعه ی کیش اسماعیلی یا باطنی،اجرای فرامین حسن صباح و فداکاری و عملیات انتحاری،تن به خواجگی می دادند تا بتوانند بدون دغدغه ی غریزی،با کارد به دشمنان فرقه ی اسماعیلیه،حمله برده،بکشند و کشته شوند.

این جماعت،عامل سوء قصد به جان مخالفین،معاندین،سران،سرداران و کارگزاران سلجوقی و اطرافیان وزیر اعظم پادشاه،یعنی خواجه نظام الملک توسی بودند،آنها بی پروا و جان بر کف با کاردی در دست،وارد میدان می شدند،طعمه هایشان را مورد حمله قرار داده و به آنان ضربت می زدند،اگر می توانستند بعد از ضربت زدن فرار می کردند و اگر هم گرفتار می شدند با بلعیدن جوهر تریاک،به زندگی خود پایان می دادند تا مبادا زیر شکنجه،مجبور به افشای اسرار اسماعیلیان شوند.

فدائیان چون از غریزه ی جنسی محروم می شدند،دیگر هیچ گونه گرایشی به جنس مخالف نداشته و بی توجه به آرزوهای دنیوی،به ماموریت های خطرناک و غالباً بدون بازگشت می رفتند.

عملیات هجومی و غیرمنتظره ی این افراد،وحشت بی پایانی را در دل مخالفان انداخته و سایه ی خنجر آنها در همه جا،هراس انگیز بود،این مردان خواجه در آن عصر،بیشترین نگرانی را برای سران سلجوقی و نیز مفتیان و معاندان فرقه ی اسماعیلیه پدید آورده بودند،به ویژه اینکه این جماعت فدائی،برای اینکه شناسایی نشوند و موردسوء ظن قرار نگیرند،در هر لباسی ظاهر می شدند،در پوشش زن،پیرزن،درویش،بازرگان،پیله ور،منجم،چوپان،گدا و …

خواجه نظام الملک توسی

خواجه نظام الملک توسی

آنها با ترفندهای مختلف به طعمه ها نزدیک شده و اعتماد آنان را جلب می کردند،سپس در فرصت مناسب به ناگاه خنجر کشیده و چون پلنگی غرنده به طعمه حمله کرده،وی را مورد ضربت کارد قرار می دادند،آنها سعی می کردند کارد را به نقاط حساس بدن قربانی،مثل پهلوی چپ وارد نمایند تا اثرگذار باشد و به مرگ او منتهی شود.

فدائیان حسن همچون اشباحی غیرقابل رویت،گویا همه جا حضور داشتند و در یک چشم برهم زدن ظاهر می شدند.

بعدها به گونه ای شده بود که حکومت سلاطین و سران سلجوقی را هم تهدید می کردند،چهره های مبدل آن جماعت غیرقابل شناسایی بود،آورده اند فدائیانی که برای قتل کنراد مونتفرات پادشاه صلیبی اورشلیم رفته بودند،خود را به شکل و شمائل راهبان درآوردند،حتی زبان فرانسه و آداب و رسومشان را یاد گرفتند،به طوری که کنراد فریب خورد و بدین ترتیب فدائیان توانستند به وی نزدیک شوند و او را بکشند.

در میان فدائیان،افراد تحصیل کرده،دین آموخته،با فرهنگ و آگاه به مقتضیات زمان،فراوان بود،آنها آگاهانه تن به خواجگی داده و بعد هم داوطلبانه به استقبال مرگ می شتافتند،فدائیان با علم به اینکه به ماموریت های بدون بازگشت می روند،همیشه از یکدیگر پیشی می گرفتند و در اجرای فرامین حسن صباح،به هم حسادت می کردند،این از عجایب روزگار حسن و اخلاق و فداکاری پیروان او بود.

هرچند حسن صباح مایل نبود که تعداد زیادی از مردان اسماعیلی خواجه شوند،چون عقیده داشت که نسلشان و جمعیتشان ممکن است رو به کاهش برود،اما او برای نابود کردن معاندین و مخالفین،ناچار به داشتن چنین افراد فداکاری بود و به خدمات و جانفشانی آنها نیاز داشت.

فدائیانی که برای قتل کنراد مونتفرات پادشاه صلیبی اورشلیم رفته بودند،خود را به شکل و شمائل راهبان درآوردند،حتی زبان فرانسه و آداب و رسومشان را یاد گرفتند

فدائیانی که برای قتل کنراد مونتفرات پادشاه صلیبی اورشلیم رفته بودند،خود را به شکل و شمائل راهبان درآوردند،حتی زبان فرانسه و آداب و رسومشان را یاد گرفتند

از زمانی که پای فدائیان حسن به میدان مبارزه باز شد،رعب و وحشت هم در دل سران و سرکردگان سلجوقی جای گرفت تا جایی که مجبور شدند بر تعداد محافظان خویش بیفزایند یا در زیر لباس زره بپوشند و همیشه سلاح با خود حمل کنند،هر چند این تمهیدات نیز،مانع از اقدام فدائیان حسن نمی شد.

 

به گواهی تاریخ،کارد کشنده ی فدائیان و تیغ تیز آنان،عمدتاً متوجه ستمگران،سران و سرکردگان سلجوقی بود و جایی دیده نشده که آنها فردی از طبقات پایین جامعه را مورد حمله قرار داده و مقتول ساخته باشند،هر چند دستگاه تبلیغاتی خواجه نظام الملک سعی داشت آناه را آدمکشانی پست معرفی کند،اما آنها فقط دشمنان حقیقی و قسم خورده ی فرقه را مورد هدف قرار می دادند.

خنجر،سلاح فدائیان در هنگام ترور بود

خنجر،سلاح فدائیان در هنگام ترور بود

فدائیان حسن،هر چند از مردانگی و داشتن قوه ی شهویه محروم می شدند اما در زیر آن چهره های چروکیده و بدون مو،بدن های قوی،ورزیده پنهان شده بود که چون به دشمنان خویش حمله می بردند،احدی حریف و جلودار آنان نبود و در چشم برهم زدنی با ضربات پیاپی خنجر،بدن قربانی را پاره پاره می کردند.

وقتی آن مردان جوان تن به خواجگی می دادند،مو از صورتشان می رفت و چهره و صدایشان مثل زنان و پیرزنان در می آمد،برای همین در خور ترحم می نمودند و کسی کار به کارشان نداشت،درحالیکه آنان با دشمنان و معاندین کار داشتند،گاهی هم با استفاده از همین چهره های تکیده و پر  چین و چروک،لباس زنانه پوشیده،افراد را فریب می دادند و اقدام به سوء قصد می کردند،چنانچه یکی از همین فدائیان به نام داوود نیکنانی با لباس زنانه برای سوء قصد و معدوم کردن تَرکان خاتون،بیوه ی ملکشاه رفت،داوود ترحم ترکان خاتون را برانگیخت و چون به وی نزدیک شد،ضربت کارد را بر او وارد نمود.

محل حضور و سکونت فدائیان مطلق

در کتب تاریخی و در شرح احوال فدائیان اشاره شده که آنها در دو قلعه حضور داشتند،در واقع در همان دو قلعه تربیت و ارشاد می شدند،ارشاد شدن هم در حقیقت همان خواجه شدن،بود،وقتی حسن صباح از یک نفر می پرسید: آیا در نزد شیرزاد قهستانی فرمانده ی دژ طبس ارشاد شدی؟ یعنی آیا داوطلبانه تن به خواجگی داده ای؟ از این قلاع یکی همان قلعه طبس بود در روستای فورک که شیرزاد قهستانی داعی و فرمانده آن قلعه بود (بعد از حسین قائنی) و دیگری هم میمون دژ در الموت،از تعداد و جمعیت فدائیان،غیر از خود حسن و شیرزاد و برخی از مردان رشید اسماعیلی کسی اطلاعی نداشت،هرگاه ضرورتی پیش می آمد و حسن تصمیم می گرفت فردی از سران سلجوقی یا اطرافیان خواجه نظام الملک را معدوم نماید،پیغامی برای شیرزاد قهستانی فرمانده و داعی معمّر (کهنسال) قلعه طبس می فرستاد و از ایشان درخواست می کرد تا یک فدائی زبده و ورزیده را به الموت بفرستد که به مأموریت برود،شیرزاد هم اطاعت امر امام الموت را می نمود،آنگاه از میان فدائیان حاضر در قلعه،یک نفر را انتخاب و به الموت روانه می کرد،آن فدائی پس از پیمودن راه طولانی،به الموت می رسید و به ملاقات حسن می رفت،حسن صباح هم پس از نوازش و احوالپرسی از او،فرمان حمله بر طعمه مورد نظر را به او تفهیم می کرد و بعد از توجیحات و توضیحات لازم وی را راهی انجام مأموریت می نمود،بعضاً هم فدائیان به امر حسن و موافقت و راهنمائی شیرزاد قهستانی،مستقیماً از قلعه ی طبس به سراغ طعمه ها می رفتند.
کارد (خنجر) ابزار کار فدائیان مطلق بود،آنها کارد خود را در نهایت درجه تیز می کردند تا بتوانند جواب تیغ تیز سلجوقیان را بدهند و چون ضربت بر طعمه ها وارد کردند کارساز باشد،آنها کارد را در گریبان خویش یا در کشکول درویشی یا هر جایی که امکان پنهان سازی اش بود مخفی می کردند و به موقع از آن استفاده می نمودند.

بقایای قلعه الموت مقر حسن صباح در اطراف شهر قزوین

بقایای قلعه الموت مقر حسن صباح در اطراف شهر قزوین

برخی فدائیان حسن صباح،قتلهایی که دیگران مرتکب می شدند را به خود نسبت می دادند تا رعب و وحشت بیشتری در دلهای مخالفان پدید آورند،فدائیان قتلهای پر سر و صدا را ترجیح می دادند،آنها خود را سربازان فداکار و پیشمرگ امامشان می دانستند،بنابراین آدمکشهای حرفه ای نبودند که به خاطر دریافت پاداش مالی و پولی کسانی را ترور کنند،محرک اصلیشان،ایمانشان بود،تا حسن صباح و شیرزاد قهستانی فرمان نمی دادند هیچ فدائی دست در نمی آورد تا کارد بکشد و کسی را ترور کند،و آنگاه که حسن صباح فرمان می داد دیگر حجت شرعی بر آنان تمام میشد و می توانستند دست به عمل بزند،تا زمان حسن صباح و کیا بزرگ امید،قتلها و ترورها حساب شده بود ولی بعد از آن در عصر امامان بعدی،فدائیان دچار افراط و تفریط شده و مرتکب قتلهای حساب نشده گردیدند،که در نهایت به انحراف و اضمحلال آن منجر شد،چون امامان بعدی با کم تجربگی یا غرور و خودخواهی از فدائیان استفاده ی ابزاری کردند.

به شهادت تاریخ،قتل و ترور شیوه ی موفقی نیست و در دراز مدت تأثیرات منفی می گذارد،به ویژه هنگامی که حکومتی از مسیر اصلی خود منحرف شده و بخواهد از این شیوه برای تسویه حسابهای گروهی و سیاسی استفاده کند،در چنین شرایطی،ترور و قتل به عنوان وسیله ای در دست صاحبان قدرت و مراکز فساد و خیانت در خواهد آمد،یعنی همان وضعیتی که سازمان فدائیان مطلق بعد از دوره حسن صباح و کیا بزرگ امید،بدان دچار شد،فدائیان در طول حیات چهل ساله ی حسن صباح،بیش از ۵۰ نفر از سران،سرداران،سرشناسان سلجوقی،اطرافیان خواجه نظام و نیز مفتیان اهل سنت را به قتل رساندند،حسن صباح عمدتاً برای اینکه چشم زهری از دشمنان بگیرد اقدام به ترور مخالفین می کرد،آن هم بعد از اخطارها و هشدارهای متعددی که قبلاً به فرد مورد نظر می داد.

برخورد شیرزاد با فدائیان مطلق

فدائیان زیر نظر شیرزاد قهستانی و عمدتاً در قلعه طبس ارشاد و تربیت می شدند،عمل خواجه شدنشان هم در همان قلعه صورت می گرفت،آنها به مرحله ی رازداری می رسیدند و امتحان رازداری می دادند،بنابراین اسرار تشکیلات اسماعیلیه در سینه آنان ثبت بود،پس ملزم بودند نهایت احتیاط را به عمل آورند تا اسرار کیش اسماعیلی فاش نشود،اگر پس از ترورها گیر می افتادند،باید جوهر تریاک را می بلعیدند و به حیات خود خاتمه می دادند که گرفتار نشوند،تا مبادا زیر فشار شکنجه،مجبور به افشای اسرار باطنیان بشوند،اینها همه تعهداتی بود که شیرزاد قهستانی از فدائیان در قلعه ی طبس می گرفت،اگر فردی از فدائیان از آن تخطی می کرد،مستحق مرگ و محکوم به نیستی بود یا اگر یک فدائی به دلیل قصور در انجام مأموریت دست خالی به قلعه طبس باز می گشت محکوم به مرگ می شد.
در تاریخ اسماعیلیه آمده است که فردی به نام موسی نیشابوری از فدائیانی بود که تن به خواجگی نداد و حاضر نشد برای انجام مأموریتهای خطرناک این کار را انجام دهد،او در قلعه ی طبس با شیرزاد قهستانی بحث می کرد که با خواجه نشدن هم میتوان در راه کیش اسماعیلی فداکاری کرد و چندان لزومی ندارد که فرد حتماً خواجه شود تا بتواند برای مأموریتهای خطرناک برود،اما تجربه ی داعی قلعه ی طبس یعنی شیرزاد قهستانی،نشان می داد که این ادعایی واهی است و یک فدائی غیر خواجه ممکن است در حین مأموریت دچار وسوسه بشود به ویژه وسوسه ی جنسی و غریزی.
گذشت تا اینکه مأموریتی پیش آمد و موسی نیشابوری اصرار کرد تا آن مأموریت را شیرزاد به او بسپارد،شیرزاد که می دانست او موفق نخواهد شد اما در عین حال با خواست او موافقت کرد،ولی یک نفر از فدائیان خواجه شده را با اندکی تأخیر به دنبال او فرستاد تا چنانچه موسی در هنگام مأموریت دچار سستی شد،کارش را بسازد و سپس مأموریت او را به انجام برساند.
پیش بینی شیرزاد درست از آب در آمد،موسی نیشابوری پس از خروج از قلعه به طرف نیشابور رفت تا از آن جا به ری برود،او در کاروانسرای نیشابور،شبی بیتوته کرد تا استراحتی نماید،در آن شب دختر زیبای صاحب کاروان سرا را دید،موسی یک دل که نه صد دل عاشق آن دختر شد و بعد هم مأموریت را رها کرد،چون از قلعه و فضای انضباطی آن خارج شده بود،احساس آزادی و راحتی می کرد،پس با کمال آزادی به آن دختر پیشنهاد ازدواج داد،اما غافل از آنکه شیرزاد قهستانی برای او مراقب گذاشته بود،چون می دانست او دچار وسوسه ی جنسی و غریزی خواهد شد،در روزی که قرار بود جشن عقد آقا داماد و عروس خانم برگزار گردد و آن دو زندگی مشترکی را آغاز نمایند،آن فدائی خود را به جشن عقد رسانید،هنگامی که همه بستگان و آشنایان عروس،هدایای خودشان را پیشکش کردند،آن فدائی به سخن آمد و خطاب به جمع حاضر در جشن گفت:می بینیم که کسی به آقای داماد هدیه ای نداده است،ظاهراً ایشان در این شهر غریب هستند و کسی را ندارند،پس اجازه بدهید من به ایشان هدیه ای بدهم،سپس به آرامی به موسی نیشابوری نزدیک شد،در گوش او زمزمه کرد و گفت:میخواهم هدیه ای به تو بدهم به آن نشانی که در قلعه طبس قسم یاد کردی که در راه فرمان امام و شیرزاد قهستانی تخطّی نکنی و از هوای نفس خود متابعت ننمایی،به ناگاه رنگ از چهره ی موسی نیشابوری پرید،آنگاه آن فدائی در حضور همان جماعت،خنجر از گریبان بیرون کشید و در سینه ی موسی فرو برد و او را به قتل رسانید و سپس گفت:این هم هدیه من به آقا داماد هوس باز.

مورد دوم مربوط به سلطان سَنجَر است (سنجر پرنده ی کوچکی است که این سلطان سلجوقی همواره با خود به همراه داشت و به همین خاطر به سلطان سنجر معروف شد) زمانی که این سلطان سلجوقی به قدرت رسید،اعلام کرد که قصد دارد بنیاد ملحدین (اسماعیلیان) را بر کند.

سلطان سنجر

سلطان سنجر

چون این اخطار به گوش حسن صباح رسید،به یکی از فدائیان خود که در دربار سلطان سنجر خدمت می کرد و از قضا خدمتکار مخصوص سلطان هم بود،اشاره ای کرد،او هم نیمه های شب خنجری را در کنار بستر سلطان مغرور سلجوقی فرو برد،چون سلطان از خواب نوشين شبانگاهی برخاست،چشمش به آن کارد فرو رفته در کنار بسترش افتاد،بسیار وحشت زده شد و با خود اندیشید که آن کارد را چه کسی توانسته در کنار بستر او فرو کند؟ و اگر در سینه اش فرو می برد او به خواب ابدی فرو می رفت،سنجر از آن مقوله به کسی چیزی نگفت تا اینکه بعدها حسن صباح به او پیغام فرستاد که:«اگر ما بد سلطان را می خواستیم،فرمان می دادیم تا آن خنجر را در سینه ی نرم شما فرو برند،پس بیش از این اسباب آزار و اذیت اسماعیلیان را فراهم نکنید» بنابراین سنجر پند بگرفت و تا مدتها با اسماعیلیان مدارا می کرد. مورد سوم هم که شاید ذکر آن خالی از لطف نباشد،مربوط به امام فخر رازی است،او علیه فدائیان حسن و کارهای آنان بدگوئی می کرد،پس حسن فردی را به عنوان طلبه به محضر او فرستاد،آن طلبه ی فدائی،مدت ۷ ماه در کلاس درس امام فخر رازی حضور یافت و اعتماد او را جلب کرد،تا اینکه یک روز او را در حجره تنها یافت،پس بی درنگ بر روی او بجهید و امام فخر رازی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست،کارد کشید تا او را به قتل برساند،امام فخر رازی وحشت زده شد و ترس سر تا پای وجود او را گرفت،آن فدائی درب را از داخل بست و سپس خطاب به امام فخر رازی اظهار داشت:چرا به فدائیان لعنت میفرستی؟من هم اکنون از اماممان اذن کشتن تو را ندارم و گرنه همین جا کار تو را یکسره می کردم،پس توبه کن و دیگر بر باطنیان و فدائیان لعنت نفرست،سپس ادامه داد: امام ما بر تو درود فرستاده،این کیسه زر را هم تقدیم تو کرده است…بعد هم مبلغ سیصد و شصت و پنج دینار طلا به او داد که خرج یک سال او به مدت سیصد و شصت و پنج روز بشود،بعد هم خطاب به امام فخر رازی گفت:دو خلعت (هدیه) هم در خانه ی من است،آنها را هم اماممان حسن صباح على ذكره السلام،برای تو فرستاده،کس بفرست که آن را برای تو بردارد،زیرا من الان از این خانه می روم و مأموریت من تمام است،امام فخر بپذیرفت و کیسه زر بستاند و از زمین بلند شد،از آن موقع دیگر درباره ی اسماعیلیان در کلاس درس چیزی نگفت و چون شاگردانش علت آن می پرسیدند،امام فخر می گفت:آنها برهان قاطع دارند…منظورش از برهان قاطع،همان خنجر فدائیان بود،البته به علاوه ی وجهی که دریافت کرده بود.

فدائیانی که مأمور انجام عملیات ترور می شدند،غالباً در نیمه های شب از قلاع رها می گردیدند،به ویژه در قلعه ی طبس که محل حضور و تربیت فدائیان بود،این رویه متداول بود و شیرزاد قهستانی،فدائیان را در نیمه های شب از قلعه رها میکرد،هر فدائی هنگام خروج از قلعه یک نام مستعار داشت که تا پایان مأموریت با همان نام شناخته می شد.

حشاشین؛گروه ترور مخوف

فدائیان مطلق،برای پیشبرد کیش اسماعیلی،دست به ترور می زدند

خروج فدائیان در نیمه های شب از قلعه دو حُسن بزرگ داشت،یکی اینکه در آن ساعات،همه ی ساکنان اطراف قلعه،روستاها و آبادی های مسیر راه،در خواب بودند و کسی متوجه خروج یک فدائی از فراز قلعه نمی شد،ضمن اینکه دربهای ورود و خروج قلعه که جزء اسرار باطنیان بود،محفوظ می ماند (قلعه های اسماعیلیه دارای راههای ورودی کاملاً مستور و پوشیده بودند و جز ساکنان قلعه،احدی از راه ورود و خروج قلعه اطلاعی نداشت،این استتار به گونه ای بود که اگر ساعت ها افراد غریبه یا دشمنان فرقه می گشتند نمی توانستند راه ورود و خروج آن را بیابند) دوم اینکه یک فدائی که از درب مرموز قلعه خارج می شد،تا دمیدن سپیده ی آغاز روز،مسافتی را طی می کرد،از حدود قلعه دور می شد،به جایی می رسید که دیگر کسی او را نمی شناخت و نمی دانست که او کیست،از کجا آمده و به کجا می رود.

فدائیان مطلق چون به مرحله ی رازداری رسیده و بسیاری از اسرار و رموز مربوط به اسماعیلیان و قلعه ها را در سینه داشتند،باید نهایت دقت و مراقبت را در حرکات،رفتار،کلام،بیان و زبان خود می نمودند،البته فدائیان همگی مردان کارکشته،تعلیم دیده،با تجربه و در عین حال با سواد و خبره بودند،آنها قادر بودند در هر لباسی و در هر نقشی در آیند تا دیگران را فریب بدهند و بتوانند مأموریتشان را به سرانجام برسانند.
به نظر می رسد که تاریخ،نظیر فدائیان اسماعیلی را کمتر به خود دیده باشد،مردانی که با انگیزه ی مذهبی و بدون چشم داشت مادی و دنیوی،حاضر می شدند تن به خواجگی و محرومیت جنسی بدهند،بعد هم جان بر کف در خدمت اهداف کیش باطنی و اوامر حسن صباح در آیند،آماده شوند تا با یک اشاره ی حسن بر طعمه های مخالف بتازند،خونش را بریزند و بگریزند و یا اگر گرفتار آمدند با بلعیدن جوهر تریاک به حیات خویش خاتمه دهند که مبادا زیر فشار شکنجه مجبور شوند لب به سخن بگشایند و اسرار باطنیان را برملا کنند،اینها همه،هنر آن مردان بی نام و نشانی بود که تاریخ و مورخان از آنان سخنها به میان آورده،عملیاتشان را با آب و تاب فراوان نقل کرده،ستودند و به دیده ی تحیّر از آنان یاد کردند،اشباح متحرکی که در همه جا حضور می یافتند،سایه ی ترس و وحشتشان بر دل و جان کارگزاران،سرداران و سلاطین سلجوقی غلبه داشت و پشت آنان را به لرزه می افکند،مردان به ظاهر ضعیفی که برخی اوقات با قیافه های رقت بار خویش حس ترحم دیگران را برمی انگیختند،اما قادر بودند که قدرت خنجر خود را به رخ بزرگترین و قوی ترین و نیرومندترین حکومت عصر خویش بکشانند،این طرح ابتکار حسن صباح بود،تربیت جوانانی با این ویژگیها،حقیقتاً پشتوانه ی قوی و مستحکمی برای نهضت اسماعیلیه محسوب میشد،وگرنه در طول تاریخ،هیچ دشمنی از تهدید تو خالی و بدون پشتوانه ی یک رهبر،سلطان یا خلیفه،ابایی نداشته و هراسی به دل راه نداده،مگر آنکه پشت سر آن حرف و کلام،اهرم فشار و ابزار تهدیدی قرار گرفته باشد،دیدیم که در اوایل نهضت و در پاسخ به نامه ی تهدید آمیز ملکشاه سلجوقی،حسن صباح وی را به قدرت و صف آرایی فدائیان خویش تهدید کرد که البته این تهدید در آن موقعیتِ اوایل نهضت،امری بیهوده به نظر می رسید،لکن بعدها پیشوای قدرتمند اسماعیلیان بدان جامه عمل پوشانید،به طوریکه فدائیان حسن صباح در بسیاری از مراکز حساس سلجوقیان نفوذ پیدا کرده و علناً برخی سران را تهدید به مرگ می کردند و ابایی نداشتند.

میدانیم که امام فخر رازی از دانشمندان برجسته اهل تسنن بود،به یک نکته جالب هم اشاره می کنیم و آن این است که مادران فدائیان مطلق آن چنان تعصبی نسبت به حسن صباح و پیشبرد کیش اسماعیلی داشتند که چنانچه فرزندانشان از مأموریت محوله سالم برمی گشتند،به آنها سرکوفت می زدند و او را سرزنش می کردند که چرا در راه فرامین امام بر حق کشته نشده،حتی اگر آن فدائی کارش را به درستی انجام داده باشد.
زنان اسماعیلی مذهب،به ویژه در خراسان،همیشه عُشر (یک دهم) نخهایی که می ریسیدند و می فروختند را برای سهم امام کنار می گذاشتند تا او به مصرف مصالح اسماعیلیان برساند،آورده اند که این رویه تا چهارصد سال بعد از مرگ حسن صباح ادامه داشت و آنها عُشر مال خود را به مردان رشید اسماعیلی و نمایندگان فرقه حسن پرداخت میکردند.

زنان اسماعیلی مذهب،به ویژه در خراسان،همیشه عُشر (یک دهم) نخهایی که می ریسیدند و می فروختند را برای سهم امام کنار می گذاشتند تا او به مصرف مصالح اسماعیلیان برساند

زنان اسماعیلی مذهب،همیشه عُشر (یک دهم) نخهایی که می ریسیدند و می فروختند را برای سهم امام کنار می گذاشتند تا به مصرف مصالح اسماعیلیان برسد

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,