سلطان جلال الدین کابوس شبهای چنگیزخان

سلطان جلال الدین کابوس شبهای چنگیزخان
آبان 15, 1401
2401 بازدید

آرامش قبل از طوفان سیل بنیان کن مغول که از سال 1219 میلادی به ایران رسید،به معنای واقعی ایران را ویران کرد و به جز قتل و غارت و تباهی حاصلی برای ایرانیان نداشت. چنگیزخان مغول که نام اصلیش (تموچین) بود،مدتی بعد از متحد کردن قبایل مغول با یکدیگر و تبدیل شدن به قدرت مطلق […]

آرامش قبل از طوفان

سیل بنیان کن مغول که از سال 1219 میلادی به ایران رسید،به معنای واقعی ایران را ویران کرد و به جز قتل و غارت و تباهی حاصلی برای ایرانیان نداشت.

چنگیزخان مغول که نام اصلیش (تموچین) بود،مدتی بعد از متحد کردن قبایل مغول با یکدیگر و تبدیل شدن به قدرت مطلق مغولستان،شروع به کشورگشایی کرد،ابتدا با لشکری بزرگ به سمت چین حرکت کرد،با تلاش فراوان از دیوار چین عبور کرد و بعد از انجام چندین جنگ متعدد،سرانجام موفق به فتح چین شد.

در جریان همین حمله به چین بود که افسانه‌ی خشونت و بی‌رحمی چنگیزخان شکل گرفت. او هر وقت که به روستایی از دشمن نزدیک می‌شد، زنان و کودکانی که قبلا اسیر گرفته بود را به عنوان سپر انسانی در مقابل ارتش خود حرکت می‌داد.

چنگیزخان می گفت:آسمان به من فرمان داد تا بر همه جهان حکومت کنم.

در تاریخ آمده است،بعد از فتح چین به دست چنگیزخان،سلطان محمد خوارزمشاه(پدر جلال الدین)که کنجکاو بود درباره این قدرت نوظهور اطلاعاتی کسب کند،هیاتی را به سرپرستی فردی به نام (بهاالدین رازی) به پکن فرستاد،هنگامی که گروه یاد شده از جلگه چین شمالی می گذشت،از مسافت دور پشته ای پدیدار گشت که آنها فکر کردند،تپه ای پوشیده از برف است،اما وقتی از راهنمایان محلی سوال کردند،آنها گفتند این پشته ای است از استخوان مردم کشته شده به دست سپاه مغول،بعد از طی مسافتی،این افراد مشاهده کردند که زمین زیر پایشان از مایعات سیاهی پوشیده شده،بعد از طی سه منزل از وسط این گندابها،هنگامی که به پشت دروازه های پکن رسیدند،در یک قسمت از پای برج حصار،استخوانهای زنان جوان بی شماری را مشاهده کردند،که در هنگام سقوط شهر،خودشان را از بالای برج پایین انداخته بودند تا به دست مغولان اسیر نشوند.

سربازان مغول

مغول ها در حمله به جایی،معمولاً همه چیز را ویران می کردند

مدتی بعد از آن،چنگیز که مایل بود با پادشاهی خوارزمشاهیان وارد داد و ستد شود،هیئتی را به سرپرستی فردی به نام (محمود یلواج) به همراه هدایا و نامه ای نزد سلطان محمد فرستاد و در آن نامه از این انگیزه سخن گفت،سلطان محمد با این مسئله موافقت کرد و بنابراین مدتی بعد چنگیزخان هیئتی پانصد نفره را با کالاهای گران قیمتی مثل ابریشم،پوست سمور،طلا و نقره فراوان،راهی ایران کرد،اما این هیئت در شهر اترار توسط حاکم آن (به نام اینالجق و ملقب به غایرخان) دستگیر شدند،حاکم اترار که گویا نسبت به اموال این بازرگانان چشم طمع داشته،به سلطان محمد نامه ای می نویسد و می گوید که این افراد جاسوسانی در لباس تجار هستند و از وی کسب تکلیف می کند،سلطان هم امر به کشتن آنها می دهد،حاکم اترار هم بلافاصله همه این افراد را به قتل رسانده و اموالشان را مصادره میکند،تنها کسی که زنده می ماند شتربانی بوده که خود را از راه گلخن(آتشخانه حمام)به بیابان می رساند و بعد از چند روز نزد چنگیز می رود و ماجرا را بازگو می کند،چنگیز که به شدت خشمگین شده بود،نامه ای اعتراض آمیز به سلطان محمد می نویسد و آن را به وسیله فردی به نام(کفرج بغرا)و دونفر از تاتاران راهی دربار خوارزمشاهیان می کند،اما متاسفانه سلطان محمد سفیر را هم به قتل می رساند و تاتارها را با ریش و سبیل تراشیده شده به نزد چنگیز برمی گرداند.

بعد از آن بود که چنگیز برای حمله به ایران آماده شد.

در اینجا ذکر این نکته لازم است که برخی از مورخین بر خلاف بسیاری از مورخین دیگر نسبت به این موضوع،یعنی کشتن بازرگانان مغول توسط حاکم اترار،حق را به حاکم اترار داده اند،آنها می گویند که قصد این تجار از سفر به ایران آگاهی از وضع نظامی و تشکیلاتی خوارزمشاهیان،برای اطلاع دادن به چنگیز بوده است،خیلی از مورخین هم عقیده دارند که اگر این ماجرا پیش نمی آمد،بالاخره دیر یا زود تقابل این دو امپراطوری بزرگ اتفاق می افتاد و چنگیزخان به بهانه ای دیگر به ایران حمله می کرد،چرا که ایران آخرین هدف مغولان نبود و بعد از آن،جانشینان چنگیز،مناطق دیگر را هم تصرف کردند.

حمله چنگیزخان به ایران

به هر ترتیب سپاه چنگیز به سمت ایران حرکت کرد و اولین هدفش هم شهر اترار بود،سلطان محمد شهر را با نیرو و تجهیزات بسیار،برای جنگ با چنگیزخان آماده کرده بود،غایرخان هم فردی شجاع و سرداری دلیر بود،اما به علت خیانت یکی از سرداران لشکرش به نام(قراجه خاص_که در نهایت هم به دلیل خیانت به کشورش توسط پسران چنگیز،یعنی جغتای و اوکتای،کشته شد)بعد از مقاومتی قابل تحسین،سرانجام شکست خورد و به طرز فجیعی کشته شد،به این صورت که به دستور چنگیزخان،نقره گداخته در گوش و چشم وی ریختند.

چنگیز که سپاهش را چند قسمت کرده بود،شهرها را یکی پس از دیگری فتح می کرد و در بیشتر مواقع،اکثریت مردم شهرها را از دم تیغ می گذراند،در اسناد تاریخی آمده است که او در شهر بخارا به مردم می گفت:شما مرتکب گناهان بزرگی شده اید و من عذاب خدا هستم که بر سر شما نازل شده است.

مغول ها که توانائی رزمی،لجستیکی و اطلاعاتی بالایی داشتند،در جنگ روانی هم استاد بودند،به این صورت که سعی می کردند مردم را به وحشیانه ترین شکل ممکن از بین ببرند،طوری که شهرت این توحش،چنان ترسی در دل مردم ایجاد کند که بدون مقاومت تسلیم شوند،به طور مثال به داستانی که( عزالدین بن اثیر)در کتاب “الکامل فی التاریخ” خود آورده توجه کنید:یک سرباز مغول مردی را اسیر کرده بود و اسلحه ای نداشت که اورا بکشد،برای همین به او گفت سرت را روی زمین بگذار و تکان نخور،بعد رفت که شمشیر بیاورد،وقتی برگشت دید که آن مرد هنوز در همان حالت است و او را کشت.

در این اوضاع آشفته که شهرها یکی پس از دیگری سقوط می کردند،سلطان محمد هم از شهری به شهر دیگر در حال فرار بود و سربازان مغول هم در پی دستگیری او،ولی سلطان سعی می کرد طوری فرار کند که ردپایی از خودش به جای نگذارد،به هر ترتیب بعد از نقل مکانهای زیاد،سرانجام به دریای خزر می زند تا در یکی از جزایر آن مخفی شود،مغولان هم که ردش را زده بودند،خودشان را به ساحل رساندند،اما کشتی دور شده بود،آنها به سمتش تیر می انداختند و بعضی هم از سرخشم خودشان را به آب انداختند که امواج خزر انها را به کام خود فرو برد.

به هر روی سلطان محمد خوارزمشاه در اوج فقر و اندوه و شکست در اثر بیماری در جزیره آبسکون از دنیا رفت،وی قبل از مردن جلال الدین را به جانشینی انتخاب کرد و گفت:اکنون تنها جلال الدین می تواند مملکت را از بلا برهاند…سلطان محمد که زمانی در اوج ثروت و قدرت بود،هنگامی که مرد،چون در آن جزیره کفنی پیدا نشد،یکی از خدمتکارانش به نام(شمس الدین محمود)پیراهن خودش را کفن او کرد و به اتفاق بقیه نزدیکان،وی را در همان جزیره به خاک سپردند.

گرچه سلطان محمد خوارزمشاه در جریان این وقایع دچار اشتباهات بزرگی شده بود اما به عقیده اکثر مورخین،تمام اشتباهات را نباید به گردن وی انداخت،چرا که در بروز این حوادث دستهای پشت پرده بسیاری نقش داشته اند،توطئه های خلیفه عباسی(الناصر لدین الله)،خودکامگی امیران ترک،سنگ اندازی های(ترکان خاتون)مادر سلطان محمد،تبلیغات منفی برخی از روحانیون طرفدار خلیفه عباسی علیه سلطان،خیانت برخی از سرداران وی و… همگی از عوامل شکست ایران در مقابل هجوم اردوی مغول بود.

خیانت الناصر لدین الله،خلیفه عباسی هم عصر سلطان محمد،به این صورت بود که،وی با فرستادن سفیری به نزد چنگیزخان او را برای حمله به ایران تحریک کرد،چرا که او دشمن دیرینه سلطان محمد بود و فکر می کرد که می تواند با کمک خان مغول،دشمنش را از بین ببرد،غافل از اینکه سرانجام خود همین مغولان،بساط سلسله عباسیان را برمی چینند،در تاریخ آمده،خلیفه برای اینکه کسی از این ماجرا بویی نبرد،دستور داد معرفی نامه سفیری که به قراقروم می رفت را با سیخ داغ روی پوست سرش بنویسند،هنگامی که بر آن موی بلند شد،پیام خلیفه را به او گفتند تا از بر کند،سپس به دربار چنگیز رفت و پیام را به وی رساند،برای اینکه صحت گفتارش روشن شود،موی سرش را تراشیدند و مطمئن شدند.

سلطان جلال الدین اسطوره ای میهن پرست

جلال الدنیا و الدین ابوالمظفر مِنکُبِرنی بن علاءالدین محمد یا به اختصار سلطان جلال الدین مِنکُبِرنی،فرزند ارشد سلطان محمد خوارزمشاه بود،عمده دوران حکومت وی به جنگ با مغولان گذشت،گر چه که او هم مثل همه انسانها از خطا مصون و از عیب بری نبود،اما به جرئت می توان گفت که سلطانی کم نظیر و دلاوری حماسه ساز بود،علاوه بر شجاعت و نبوغ نظامی،فردی بود خستگی ناپذیر،صبور،متواضع و همچنین دارای قدرت بدنی فوق العاده،طوری که در میدانهای نبرد،حرکات حیرت انگیزی از خودش بروز میداد،مانند عبور بی نظیرش از رود سند.

بعد از مدتها قتل و غارت مغولها از ایرانیان،سلطان جلال الدین که به تازگی جانشین پدرش شده بود در اولین حرکت نظامی خود،یک گروه هفتصد نفره از مغول ها را که در بیابانهای خوارزم کمین کرده بودند،شکست داد،به طوری که در نهایت یک نفر از آنها هم زنده نماند و اسب،سلاح و دیگر لوازمشان را به غنیمت گرفت.

بعد از این انتقام،سلطان موفق شد تعدادی از امرا و سرداران را که بعد از حمله چنگیز پراکنده شده بودند،جمع و با هم متحد کند و مدتی پس از شکست لشکری دیگر از مغولها که خوارزم را محاصره کرده بودند و کشتن اکثر آنها،در محلی به نام(پروان)که روستایی مابین غزنه و بامیان و نزدیکی غزنین بود،رودرروی لشکر اصلی مغول،به فرماندهی پسر کوچک چنگیز،یعنی (تولی) قرار گرفت.

دره بگرام در پروان افغانستان

نمایی از دره بَگرام در منطقه پروان_افغانستان

سلطان جلال الدین که به خاطر کشته شدن مردم و برخی از نزدیکانش به دست کفار مغول،به شدت خشمگین بود،خود شخصا به قلب سپاه تولی زد و هر یک از مغولها که در برابرش ظاهر می شد را با شمشیر پاره پاره می کرد،طوری که نظم سپاهشان از هم پاشید،از لشکر مغول اسیران زیادی به دست ایرانیان افتاد،آنها را می آوردند و میخ چادرها را در گوشهایشان می کوبیدند.

سرانجام با رشادت سلطان و سپاهیانش،لشکر چنگیز شکست مفتضحانه ای خورد و باقیمانده آنها،سرافکنده و درهم شکسته نزد پادشاه خود برگشتند،وقتی خبر شکستشان را به او دادند،چنگیز از خشم مثل اسپند روی آتش شد.

خبر پیروزی سلطان جلال الدین بر مغولها،موجی از شادی را بین مردم داغدیده ایران پخش کرد و ایرانیان بعد از مدتها غم و اندوه،جشن گرفتند،با رسیدن این خبر،مردم شهرهایی که تحت سلطه مغولها بود،طغیان کردند و گزمه های چنگیز را کشتند،سپاهیان مغولی که قلعه(ولخ)در طخارستان را تحت محاصره داشتند،با دیدن این وقایع،دست از محاصره برداشتند و پا به فرار گذاشتند.

این پیروزی باعث شد که افسانه شکست ناپذیری مغولان درهم بشکند،نقل قولی از یکی از سرداران سلطان جلال الدین در تاریخ آمده که می گوید:هم رزمان ما گمان می کردند که قوم تاتار از جنس بشر نیست و شمشیر و نیزه در بدن آنها کارگر نمی افتد،ولی ما به آنها نشان دادیم که چگونه شمشیر در مفاصل آنها جای می گیرد و نیزه در بدنشان فرو می رود.

در این جنگ غنائم زیادی نصیب سپاهیان ایران شد.

مدتی بعد از این پیروزی،متاسفانه بین سران لشکر سلطان تفرقه افتاد،سلطان هنگامی که دید میانجیگری هایش،فایده ای ندارد،فهمید که با این لشکر نامتحد،نمی تواند چنگیز را شکست دهد،بنابراین تصمیم گرفت از رود سند بگذرد و در سرزمین های آنجا،خودش را برای رویارویی مجدد با مغولها،تجهیز کند،بنابراین با سرعت هرچه بیشتر به آنسو،حرکت کرد،ولی از بخت بد،با پیشقراولان سپاه چنگیز که در تعقیب وی بودند،رو به رو شد،در اولین حمله تمام این سربازان را مثل علف درو کرد و هنگامی که به کرانه رود سند رسید،تصمیم گرفت با تهیه قایق به همراه نزدیکان و لشکرش از آن عبور کند،اما اولین قایق که حامل مادر و اهل سرای سلطان بود،آسیب دید و درهم شکست،در این بحبوحه،بقیه لشکر چنگیز و خود وی هم به کنار رودخانه رسیدند،اوضاع بغرنجی شده بود و کسی هنوز نتوانسته بود از رودخانه گذر کند،بنابراین جنگ دو لشکر باهم اجتناب ناپذیر شد.

سلطان جلال الدین رشادت و دلاوری بی نظیری از خودش بروز می داد،(شهاب الدین زیدری نسوی)که منشی مخصوص سلطان و در سفر و حضر همراه وی بوده وبعد از فوت او کتاب”سیرت جلال الدین”را به یادش نوشته است،خاطراتش از دلاوری های او،در آن روز عجیب را اینطور بیان می کند:پس به نفس بر قلب چنگیزخان حمله کرد،صفهای او را از هم بردرید و چنگیزخان پشت بنمود و روی به هزیمت نهاد و نزدیک بود که دایره بدیشان بگردد و هزیمت کفار مستمر شود،اما چنگیزخان ده هزار سوار دیگر در کمین داشت،همه بهادران بودند،بر میمنه جلاال الدین کمین گشوده،بیرون آمدند و امین الملک را که در میمنه بود بشکستند و جمعیت پراکنده شد.

یکپارچگی لشکر سلطان از هم پاشید و بسیاری از سربازان وی یا به ضرب تیغ کشته یا در رود سند غرق شدند،سلطان با هفتصد مردی که برایش باقی مانده بود،توانست چند ساعتی را مقاومت کند،در حالی که لحظه به لحظه بر تعداد مغولها اضافه میشد،پسر هشت ساله وی به اسارت چنگیز درآمد،به نوشته(واسیلی یان)نویسنده روس کتاب مشهور”چنگیزخان”جلال الدین در گرماگرم نبرد:

وقتی دید که چنگیزخان بر فراز یکی از تپه ها به ترتیب کار نبرد مشغول است،سواران خود را از جا برانگیخت و با چنان خشمی به سوی تپه حمله برد که مغولان را به هزیمت واداشت و خود چنگیزخان هم تازیانه بر اسب نواخت و پا به فرار گذاشت.

وضعیت در لشکر سلطان خوب نبود،در این بحبوحه حادثه ای پیش آمد که در تاریخ کم نظیر است،آن طور که نسوی گزارش کرده،(آی چیچک خاتون)مادر سلطان جلال الدین و همسر و کنیزکان او با گریه و التماس آواز برکشیده و فریاد برآوردند که:ما را بکش و مگذار اسیر تاتار شویم،پس سلطان گفت که آنها را در رود سند غرق کنند… و اضافه کرده:این از جمله عجایب بلایا و نوادر مصائب و رزایاست که ایشان به نفس خود به هلاک رضا دهند و او نیز به هلاک ایشان تن درداده،در آب اندازد،از این عظیم تر چه مصیبت باشد؟

رودخانه سند

رود سند

رود خروشان سند که تمام هستی سلطان را بلعیده بود حالا تنها راه نجات او و اندک یارانش شده بود،بنابراین تصمیم بر آن شد که خود را به امواج بزنند،چرا که در نظر آنان غرق شدن در رود خروشان،مرگی به مراتب بهتر از اسارت و سپس مردن در خفت به دست خونخوار مغول بود،سلطان جلال الدین تمام نیروی خود را جمع کرد و به سمت مغولهایی که دورش را گرفته بودند حمله کرد و آنها را پراکنده ساخت،سپس برگشت و آن حرکت حیران کننده تاریخی را انجام داد،(عطاملک جوینی)نویسنده هم عصر خوارزمشاهیان در کتاب ماندگار”تاریخ جهانگشا”این صحنه را این گونه توصیف می کند:جوشن از پشت بازانداخت و اسب را تازیانه زد و از کنار آب تا رودخانه مقدار ده گز بود یا زیادت،که اسب در آب انداخت و بر مثال شیر غیور از جیحون عبور کرد و به ساحل خلاص رسید،چون با کناره افتاد،در شیب همچنان کنارکنار آب بیامد تا مقابل لشکرگاه خود و مشاهده کرد که خانه و خزانه و متعلقان او غارت می کردند و چنگیزخان همچنان بر کنار آب ایستاده،سلطان از اسب فرود آمد و زین بازگرفت و نمد زین و قبا و تیرها با آفتاب انداخت و خشک می کرد و چتر را بر نیزه کرد،تنها بود تا نماز دیگر قریب هفت کس که از  آب با کنار افتاده بودند،با او پیوستند،وتا آفتاب زرد همی بود و چون آفتاب زرد شد،چنگیزخان بدو نگاه می کرد و او با آن هفت کس روان شد و گردون در تعجب مانده…جوینی اضافه میکند که چنگیزخان و تمام مغولانی که این صحنه را دیده بودند از تعجب انگشت بر دهان مانده بودند و چنگیز به پسرانش گفت:از پدر پسر مثل او باید.

مغولان کسانی که خود را به آب زده بودند را تیرباران کردند به طوری که آب سند،از خون،سرخ شده بود.

چنگیزخان که با این گریز سلطان جلال الدین به شدت تحقیرشده بود،خشمش را بر سر هر کسی که از لشکر وی به اسارت گرفته بود،خالی کرد،آن مرد سیاه دل خونخوار همه را جز اندکی که برای بردگی به مغولستان فرستاد،از دم تیغ گذراند و حتی به اطفال شیرخوار هم رحم نکرد و پسر هشت ساله سلطان را هم به طرز وحشیانه ای به قتل رساند،به طوری که دستور داد قلبش را از سینه درآورند و پیش سگهای شکاری بیندازند،جلادی هم که مامور این کار شده بود،پسر کوچک را به پشت بر زمین انداخت و به رسم مغولان با یک ضربت سینه اش را شکافت،دستش را زیر دنده های او فرو برد،قلب کوچکش را بیرون کشید و به چنگیزخان عرضه کرد.

سپس چنگیز  دستور داد تا غواصان برای یافتن آنچه از طلا و جواهرات به امر سلطان جلال الدین در سند انداخته شده بود،به زیر آب بروند.

سلطان جلال الدین بعد از این واقعه به سرزمین هند رفت و مدتی را در آنجا سپری و خودش را آماده رویارویی مجدد با مغولان کرد.

مرگ چنگیزخان مغول

چنگیزخان مغول،که یکی از خونخوارترین پادشاهان تاریخ بود،بعد از سالها ظلم و ستم و قتل و غارت،سرانجام در سال 1227 میلادی،کاسه عمرش لبریز شد و هنگامی که در دشتهای شمال چین،مشغول شکار بود،توسط اسبش لگدکوب شد و بعد از مدتی هم به هلاکت رسید و  راهی گور آتشینش شد.

چنگیزخان آنقدر ظالم بود که قبل از مردن دستور داده بود خبر مرگش را تا زمان مناسب مخفی نگه دارند و برای این موضوع،هر کاری که لازم می دانند انجام دهند،بنابراین سردارانی که تابوت او را برای خاکسپاری بر می گرداندند،هر جنبنده ای،اعم از حیوان و انسان را که در راه می دیدند،از بین می بردند،در مراسم انتخاب خاقان جدید،که یکی از پسرانش به نام (اوکتای) بود هم،برای ادای احترام به چنگیزخان،چهل دختر زیبا و چهل اسب اصیل را بر سر خاک او قربانی کردند…بزرگداشتی به رنگ خون…

بازگشت سلطان جلال الدین به ایران

سلطان جلال الدین هنگامی که شرایط را مساعد دید،با لشکری که در هند تدارک دیده بود وارد ایران شد و به کرمان رفت،بعد از پشت سرگذاشتن وقایعی چند،به قصد کمک خواستن از خلیفه عباسی به سمت بغداد حرکت کرد و هنگامی که به خوزستان رسید،پیکی برای الناصر لدین الله فرستاد،اما همانطور که قبلا اشاره شد،خلیفه خائن عباسی،به جای کمک به سلطان جلال الدین و یارانش که علیه مغولان به پا خاسته بودند،لشکری را به قصد سرکوب آنها فرستاد،سلطان بر این لشکر و تمام کسانی که به کمک آنها آمده بودند غلبه کرد و می خواست که طومار خلیفه خائن را هم درهم بپیچد که بنابر مصالحی این کار را نکرد.

بغداد در زمان قدیم

شهر بغداد در گذشته های دور

بعد از گذشت ایامی و سپری شدن وقایعی دیگر،سلطان باخبر شد که مغولان دوباره آماده حمله بزرگی شده اند،او که در آن زمان در آذربایجان به سر می برد،به سمت ایران و به قصد رفتن به اصفهان به راه افتاد،مغولها که قصد محاصره اصفهان را داشتند،برای تهیه آذوقه دوران محاصره،دو هزار سرباز را به سمت لرستان اعزام کردند تا مردم آن دیار را بکشند و غارت کنند.

سلطان جلال الدین هم گروهی سه هزار نفره را به تعقیب آنها روانه کرد تا همگیشان را نابود کند،این گروه که در ارتفاعات لرستان به کمین مغولهای بی خبر نشسته بودند،در موقعیت مناسب به آنها حمله کردند و بیشترشان را کشتند و بقیه شان را به اسارت گرفتند و نزد سلطان آوردند،سلطان هم به والی شهر دستور داد تا برای تقویت روحیه مردم و تشجیعشان برای دفاع از شهر،عده ای از مغولها را در معابر شهر گردن بزند و بقیه را هم به دست خودش در محوطه کاخ گردن زد و جنازه شان را در بیابانهای اطراف شهر رها کردند تا طعمه حیوانات وحشی شوند.

مدتی بعد سلطان برای نبرد با مغولها از اصفهان بیرون آمد،در ابتدای جنگ و هنگامی که هنوز وضعیت نبرد مشخص نبود،برادر سلطان جلال الدین،یعنی (غیاث الدین پیرشاه) به همراه بخش بزرگی از لشکر،پا به فرار گذاشت و میدان نبرد را خالی کرد،این کار وی،ضربه سختی به لشکر سلطان وارد کرد،ولی بااین حال،سلطان خودش را نباخت و با اراده شکست ناپذیرش به قلب سپاه مغولها زد،خوارزمیان هم رشادت بی نظیری از خودشان بروز دادند،طوری که در انتهای روز اول جنگ،مغولها پشت به میدان کرده و فرار را بر قرار ترجیح دادند،مدافعان شهر هم آنها را تعقیب کردند و دستشان به هر مغولی که می رسید،او را روانه جهنم می کردند،این تعقیب و گریز تا کاشان ادامه داشت.

اما در ادامه این جنگ با حمله غافلگیرانه مغولهایی که کمین کرده بودند،سپاه سلطان غافلگیر شد و انسجامش از بین رفت،اکثر ایرانیان علی رغم اینکه مردانه مقاومت کردند،کشته شدند،عمق این رشادت تا آنجا بود که به عنوان نمونه (اخفش ملک) یکی از سرداران سلطان،تا آخرین نفس جنگید و هنگامی که کشته شد،از بس تیر خورده بود،شبیه یک خارپشت به نظر می رسید،سلطان با تعداد اندکی از یارانش توسط مغولها محاصره شد،وقتی عرصه بر وی تنگ آمد،در یک لحظه با تمام نیرویش به سمت دشمن حمله کرد،حلقه محاصره را شکست و به همراه یارانش از آن مهلکه خارج شد،این گریز آنچنان جسورانه بود که به گواهی تاریخ (باینال نوین) فرمانده کهنه کار مغول،با دیدن آن تازیانه اش را به دنبال سلطان جلال الدین،در هوا چرخاند و فریاد زد:هر کجا روی به سلامت باش که مرد زمان و برگزیده اقران تویی.

ناگفته نماند که این جنگ برای مغولها هم ارمغانی نداشت و حتی اردوی آنها بیشتر از ایرانیان آسیب دیده بود و همگی به سرعت از اصفهان به سمت خراسان عقب نشستند.

مرگ سلطان محبوب ایرانیان

سرانجام سلطان جلال الدین که آرزوی دیرینه اش نابود کردن مغولان بود،بعد از گذر از وقایع متعدد و پس از آنکه برای شکست متجاوزان مغولستانی متحد خاصی پیدا نکرد،دفتر عمرش به صفحه آخر خود رسید…

شاید یکی از دردناکترین لحظات افسوس خوردن سلطان جلال الدین به خاطر این عدم اتحاد مسلمانان باهم در برابر کفار مغول،صحنه ای باشد که (ابن بی بی) مورخ هم عصر وی نقل کرده:خوارزمشاه بر پشته ای رفت و بر تعداد لشکر منصور(منظورش لشکر مشترک شام و روم بوده که به جنگ سلطان جلال الدین آمده بودند)نظر انداخت،آنگاه آهی سرد از سر درد برآورد که:اگر این لشکر مال من بود و با آن به مصاف تاتار می رفتم،دمار از روزگارشان برمی آوردم و گیاهان زمین را با خون آنها می پروراندم…سپس با اشکی ریزان و دلی پردرد به قلب لشکر خویش برگشت…

سلطان جلال الدین،در سال 1231 میلادی،هنگامی که در حوالی شهر “بدلیس” –منطقه ای در شرق ترکیه امروزی– در انتظار جنگ با لشکر مغولها بود،زمانی که آنها به اردوی وی شبیخون زدند،بازهم مثل پرنده ای تیزپر از دامشان گریخت و در نهایت وقتی که یکه و تنها در کوه های “میافارقین” –شهری در مشرق ترکیه امروزی که نام آن به “سیلوان” تغییر کرده–سرگردان بود،توسط تعدادی از کردهای آن منطقه اسیر و بعد کشته شد.

کوه قرجه داغ ترکیه

کوه قرجه داغ در دیاربکر_ترکیه

و این حسرت را بر دل مغولان گذاشت که آرزو داشتند با دست خودشان او را گردن بزنند و درآخر هم به دست یک مرد غیرمغول از میان رفت.

مردن او به حدی تاسف برانگیز بود که حتی دشمنش (الملک الاشرف موسی) امیر ایوبی دمشق،وقتی خبر آن را توسط جاسوسانش شنید و تبریک و شادی درباریانش را دید،با ناراحتی گفت:به من تهنیت می گوئید و شادی می کنید،به زودی زیان نبودن او را خواهید دید،به خدا که این شکست او سبب ورود سپاه تاتار به بلاد اسلام خواهد شد،این خوارزمی سدی بود میان ما و یاجوج و ماجوج…

تا سالها بعد از مرگ سلطان جلال الدین،هنوز مردم مردنش را باور نداشتند و افسانه این جنگاور مغول کش میهن پرست در بین مردم زنده بود،هراز گاهی مردی در یکی از شهرهای تحت سیطره مغولها به پا می خاست،خودش را سلطان جلال الدین معرفی و مردم را به دور خود جمع میکرد و مغولها را در وحشت فرو می برد،این مردان اکثرا یاران قدیمی سلطان بودند که هنوز هم در اندیشه بیرون راندن مغولها از ایران به سر می بردند.

سیف الدین قُطُز ادامه دهنده راه سلطان جلال الدین

(الملک المظفر سیف الدین قُطُز) یا به اختصار سیف الدین قُطُز که خواهرزاده سلطان جلال الدین بود نیز،سالها بعد و در سال 1260 میلادی،در نبرد”عین الجالوت” در حوالی شهر نابلس،به طرز خردکننده ای لشکر مغول را شکست داد،این پیروزی در تاریخ اهمیت بسیار زیادی داشت،زیرا باعث توقف فتوحات مغول در جهان و پس رانده شدن آنها به سمت مغولستان شد.

سیف الدین که نام اصلیش (محمود بن مودود) بود،در گیر و دار جنگهای سلطان جلال الدین با مغولها،در شهر خوارزم به دنیا آمد،وقتی لشکر مغول شهر خوارزم را با خاک یکسان کرد و اکثر اهالی آن را به جز معدودی کشت،سیف الدین-که مغولها از نسبتش با سلطان جلال الدین بی خبر بودند- به همراه تعدادی کودک دیگر،به عنوان برده فروخته شد،او اجبارا به دمشق رفت و بعدها سر از مصر درآورد،وی مدتی در قاهره بود و بعد از روی دادن وقایعی،فرمانده لشکر و سرانجام حاکم مصر شد.

مسجد سلطان حسن در قاهره

نمایی از شهر قاهره امروزی و یکی از مساجد تاریخی آن

در تاریخ آمده است که در ابتدای نبرد عین الجالوت،چیزی نمانده بود که لشکر مغول به فرماندهی (کتبغا) صفوف لشکر مسلمین را از هم بپاشاند و با شکست دادن آنها راهی سرزمینهای دیگر شود و دنیا را به آتش بکشد،که ناگهان سیف الدین از اسب به زیر آمد،کلاهخودش را از سر برداشت،آن را محکم بر زمین کوفت و فریاد زد:وا اسلاماه…وا اسلاماه…پس همه کسانی که صدای او را شنیدند،دورش را گرفتند و با تمام توان به لشکر مغول حمله کردند،سیف الدین مدام در وسط میدان فریاد میزد: یا الله اُنصر عَبدک قُطُز عَلی التتار…یعنی خدایا بنده ات قطز را در برابر تاتارها یاری کن.

سرانجام با دلاوری مسلمانان کتبغا کشته شد و مغولها به طور کامل شکست خوردند.

شعر زیبای “در امواج سند” از (دکتر مهدی حمیدی) در وصف دلاوری های سلطان جلال الدین منکبرنی سروده شده:

 

به مغرب سينه مالان قرص خورشيد

نهان مي گشت پشت كوهساران

فرو مي ريخت گردي زعفران رنگ

به روي نيزه ها و نيزه داران

ز هر سو بر سواري غلت مي خورد

تن سنگين اسبي تير خورده

به زير باره مي ناليد از درد

سوار زخم دار نيم مرده

ز سم اسب مي چرخيد برخاك

به سان گوي خون آلود، سرها

ز برق تيغ مي افتاد در دشت

پياپي دست ها دور از سپرها

ميان گردهاي تيره چون ميغ   

زبانهاي سنانها برق مي زد

لب شمشيرهاي زندگي سوز

سران را بوسه ها بر فرق مي زد

نهان مي گشت روي روشن روز

به زير دامن شب در سياهي

در آن تاريك شب مي گشت پنهان

فروغ خرگه خوارزمشاهي

دل خوارزمشه يك لمحه لرزيد  

كه ديد آن آفتاب بخت، خفته

زدست تركتازي هاي ايام  

به آبسكون شهي بي تخت، خفته

اگر يك لحظه امشب دير جنبد

سپيده دم جهان در خون نشيند

به آتشهاي ترك و خون تازيك

ز رود سند تا جيحون نشيند

به خوناب شفق در دامن شام

به خون ،آلوده ايران كهن ديد

در آن درياي خون در قرص خورشيد

غروب آفتاب خويشتن ديد

به پشت پرده شب ديد پنهان

زني چون آفتاب عالم افروز

اسير دست غولان گشته فردا  

چو مهر آيد برون از پردهِ روز

به چشمش ماده آهويي گذر كرد

اسير و خسته و افتان و خيزان

پريشان حال آهو بچه اي چند

سوي مادر دوان وز وي گريزان

چه انديشيد آن دم، كس ندانست

كه مژگانش به خون ديده تر شد

چو آتش در سپاه دشمن افتاد

ز آتش هم كمي سوزنده تر شد

زبان نيزه اش در ياد خوارزم  

زبان آتشي در دشمن انداخت

خم تيغش به ياد ابروي دوست

به هر جنبش سري بر دامن انداخت

چو لختي در سپاه دشمنان ريخت

از آن شمشير سوزان، آتش تيز

خروش از لشكر انبوه برخاست

كه از اين آتش سوزنده پرهيز

در آن باران تيغ و برق پولاد

ميان شام رستاخيز مي گشت

در آن درياي خون در دشت تاريك

به دنبال سر چنگيز مي گشت

بدان شمشير تيز عافيت سوز

در آن انبوه، كار مرگ مي كرد

ولي چندان كه برگ از شاخه مي ريخت

دو چندان مي شكفت و برگ مي كرد

سرانجام آن دو بازوي هنرمند

زكشتن خسته شد وز كار واماند

چو آگه شد كه دشمن خيمه اش جست

پشيمان شد كه لختي ناروا ماند

عنان بادپاي خسته پيچيد

چو برق و باد، زي خرگاه آمد

دويد از خيمه خورشيدي به صحرا

  كه گفتندش سواران: شاه آمد

ميان موج مي رقصيد در آب

به رقص مرگ، اخترهاي انبوه

به رود سند مي غلتيد برهم

ز امواج گران، كوه از پي كوه

خروشان، ژرف، بي پهنا، كف آلود

دل شب مي دريد و پيش مي رفت

از اين سد روان، در ديدهِ شاه

ز هر موجي هزاران نيش مي رفت

نهاده دست بر گيسوي آن سرو

بر آن درياي غم نظاره مي كرد

بدو مي گفت:گر زنجير بودي

تورا شمشيرم امشب پاره مي كرد

گرت سنگين دلي اي نرم دل آب

رسيد آنجا كه بر من راه بندي

بترس آخر زنفرينهاي ايام

كه ره براين زن چون ماه بندي

زرخسارش فرو مي ريخت اشكي

بناي زندگي برآب مي ديد

در آن سيمابگون امواج لرزان

خيال تازه اي در خواب مي ديد

اگر امشب زنان و كودكان را

زبيم نام بد در آب ريزم

چو فردا جنگ بركامم نگرديد

توانم كز ره دريا گريزم

به ياري خواهم از آن سوي دريا

سواراني زره پوش و كمانگير

دمار از جان اين غولان كشم سخت

بسوزم خانمانهاشان به شمشير

شبي آمد كه مي بايد فدا كرد  

به راه مملكت فرزند و زن را

به پيش دشمنان استاد و جنگيد  

رهاند از بند اهريمن وطن را

در اين انديشه ها مي سوخت چون شمع

كه گردآلود پيدا شد سواري

به پيش پادشه افتاد بر خاك

شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آري

پس آنگه كودكان را يك به يك خواست

نگاهي خشم آگين در هوا كرد

به آب ديده اول دادشان غسل

سپس در دامن دريا رها كرد

بگير اي موج سنگين كف آلود

ز هم واكن دهان خشم، وا كن

بخور اي اژدهاي زندگي خوار

دوا كن درد بي درمان، دوا كن

زنان چون كودكان در آب ديدند

چو موي خويشتن در تاب رفتند

وزان درد گران، بي گفتهِ شاه

چو ماهي در دهان آب رفتند

شهنشه لمحه اي بر آبها ديد  

شكنج گيسوان تاب داده

چه كرد از آن سپس، تاريخ داند

به دنبال گل بر آب داده

شبي را تا شبي با لشكري خرد

ز تنها سر، ز سرها خود افكند

چو لشكر گرد بر گردش گرفتند 

چو كشتي بادپا در رود افگند

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار

از آن درياي بي پاياب، آسان

به فرزندان و ياران گفت چنگيز

كه گر فرزند بايد، بايد اين سان

بلي، آنان كه از اين پيش بودند

چنين بستند راه ترك و تازي

از آن اين داستان گفتم كه امروز

بداني قدر و برهيچش نبازي

به پاس هر وجب خاكي از اين ملك

چه بسيار است، آن سرها كه رفته

زمستي بر سر هر قطعه زين خاك  

خدا داند چه افسرها كه رفته

 

سلطان جلال الدین منکبرنی

تندیس سلطان جلال الدین منکبرنی

سیف الدین قطز

تندیس سیف الدین قطز

چنگیزخان مغول

تندیس چنگیزخان مغول

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,