
نماز جماعت روزى مردى مسلمان که همه ی روز را صرف آبیارى زراعتش کرده بود، پشت سر معاذبن جبل به نماز ایستاد،معاذ به خواندن سوره بقره آغاز کرد! آن مرد طاقت ایستادن نداشت و منفردا نماز خود را با پایان رسانید. نماز که تمام شد،معاذ به او گفت :تو نفاق کردى و از صف ما […]
نماز جماعت
روزى مردى مسلمان که همه ی روز را صرف آبیارى زراعتش کرده بود، پشت سر معاذبن جبل به نماز ایستاد،معاذ به خواندن سوره بقره آغاز کرد! آن مرد طاقت ایستادن نداشت و منفردا نماز خود را با پایان رسانید.
نماز که تمام شد،معاذ به او گفت :تو نفاق کردى و از صف ما جدا شدى!
رسول خدا (ص) از این ماجرا آگاه گردید و چنان خشمگین شد که نظیر آن حالت را از او ندیده بودند، و به معاذ فرمود: شما مسلمانان را پراکنده و از دین اسلام بیزارشان مى کنید، مگر نمى دانید که در صف جماعت بیماران ، ناتوانان ، سالخوردگان و کارکنان نیز ایستاده اند؟! در کارهاى دسته جمعى باید طاقت ضعیف ترین افراد را در نظر گرفت،چرا از سوره هاى کوتاه نخواندى ؟!
♣♣♣
وفاى به عهد
رسول خدا (ص) همراه مردى بود، و آن مرد خواست به جایى برود،رسول خدا(ص) کنار سنگى توقف کرد و به او فرمود: من در همین جا هستم تا بیایى.
آن مرد رفت و مدتى نیامد،نور خورشید بالا آمد و به طور مستقیم بر پیامبر(ص) مى تابید، اصحاب عرض کردند:اى رسول خدا، از اینجا به سایه بروید.
آن حضرت در پاسخ فرمود:قد وعدته الى ههنا؛ من با او عهد کرده ام که به همین جا بیاید.
♣♣♣
عفو و گذشت
با اینکه قریش با رسول اکرم (ص) و یارانش ، آن همه دشمنى کردند، آنان را شکنجه دادند؛ چه در آغاز دعوت و چه از هجرت رسول اکرم (ص) و همچنین على رغم آن همه توطئه ، جنگ و لشکرکشى در برابر پیامبر اکرم(ص) آن حضرت بعد از فتح مکه ، بر در کعبه ایستاد و خطاب به قریش فرمود:
هان ! قریشیان ! چه مى گویید؟ فکر مى کنید با شما چه خواهم کرد؟
قریشیان یکصدا فریاد زدند: نیکى … تو برادرى بزرگوار و فرزند برادرى کریم و بزرگوارى.
حضرت فرمود:حرف برادرم یوسف (ع) را تکرار مى کنم : امروز متاثر و شرمسار مى باشید،من شما را عفو کردم ، خدا هم گناه شما را ببخشد که مهربانترین مهربانان است … بروید، شما آزاد هستید.
♣♣♣
عفو
رسول خدا صلى الله علیه و آله روزى از خانه بیرون رفتند و گروهى را دیدند که سنگى را مى غلتاندند،فرمودند: قهرمان ترین شما کسى است که به هنگام خشم ، خویشتن دارى کند و بردبارترین تان آن کسی است که در حین داشتن قدرت ، عفو نماید.
♣♣♣
غش در معامله
رسول اکرم صلى الله علیه و آله از کنار مردى گذشت که گندم مى فروخت .
از او پرسید: چگونه مى فروشى ؟
او چگونگى را به عرض رسانید.
خداى تعالى وحى فرستاد که دست در گندم ببر،حضرت دست مبارکش را به گندم فرو برد،درون آن گندم را مرطوب و نمناک یافت .
پس فرمود: کسى که در معامله غش و فریب به کار برد، از ما نیست.
♣♣♣
زنده به گور کردن دختر
از مسیرة بن معبد نقل شده که گفت : مردى خدمت پیامبر (ص) آمد و اظهار داشت : یا رسول الله،ما مردم زمان جاهلیت بودیم،بتها را پرستش مى کردیم و فرزندان خود را به قتل مى رساندیم،من دخترى داشتم و از اینکه او را به مهمانى مى بردم ، خیلى خوشحال مى شد،روزى او را به قصد مهمانى بیرون بردم،دخترم دنبال سرم حرکت مى کرد، رفتم تا به چاهى رسیدم،آن چاه از خانه ام زیاد دور نبود،دست دختر را گرفته ، او را در چاه انداختم،آخرین چیزى که از او به یاد دارم ، این است که فریاد مى کرد: پدر…پدر…
رسول اکرم (ص) با شنیدن این ماجرا، آن چنان گریه کرد که اشک دیدگانش خشک شد.
♣♣♣
همکاری
پیامبر اکرم (ص) با یارانشان به سفری رفته بودند،بعد از مدتی طی طریق،برای استراحت توقف کردند،از مرکبها فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند،تصمیم جمع براین شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند.
یکی از اصحاب گفت :سر بریدن گوسفند با من.
دیگری گفت:کندن پوست آن با من.
سومی گفت: پختن گوشت آن بامن.
در این هنگام رسول اکرم (ص) فرمودند: جمع کردن هیزم از صحرا هم بامن.
اصحاب گفتند : یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید ، ما خودمان
با کمال افتخار همه اینکارها را انجام می دهیم.
رسول اکرم فرمودند: میدانم که شما انجام می دهید ، ولی خداوند دوست نمی دارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که ، برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد.
سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد.
♣♣♣
کدامیک عابدترند؟
یکی از اصحاب امام صادق (ع) که طبق معمول همیشه در محضر درس آن حضرت شرکت می کرد و در مجالس رفقا حاضر می شد و با آنها رفت و آمد می کرد،مدتی بود که دیده نمی شد.
یک روز امام صادق (ع) از اصحاب و دوستانش پرسید: راستی فلانی کجاست که مدتی است نیامده؟
اصحاب گفتند:یابن رسول الله، اخیرا خیلی تنگدست و فقیر شده.
امام فرمودند:پس چه می کند؟
گفتند:هیچ،در خانه نشسته و یکسره به عبادت پرداخته و نماز می خواند.
فرمودند:پس زندگیش از کجا اداره می شود؟
اصحاب پاسخ دادند:یکی از دوستانش عهده دار مخارج زندگی او شده.
امام که از این حرف ناراحت شده بودند،فرمودند:به خدا قسم این دوستش به درجاتی از او عابدتر است.
♣♣♣
دزدی که با شنیدن آیات قرآن توجه کرد
فردی بود بنام فُضیل بن عَیاض که دزد سابقه داری بود و همه تا اسم اورا می شنیدند،بدنشان از ترس به لرزه می افتاد .
یک شب از دیواری بالا رفت ، و خواست وارد خانه ای شود،اتفاقا صاحب آن خانه مشغول نماز بود.
نمازش که تمام شد،شروع به خواندن قرآن کرد و صدای قرآن خواندنش به گوش این دزد رسید،در
این بین،دزد صدای قرآن خوان را شنید که این آیه را می خواند :«اَلَم یَأنِ لِلَذین آمَنوا اَن تَخشَعَ
قُلوبُهُم لِذِکرالله» (حدید/ 16). عرب بود و معنایش را می فهمید.
یعنی : آیا هنوز وقت آن نرسیده که دلهای مردم با ایمان با یاد خدا خاشع شود ؟
تا این آیه را شنید متحول شد و گفت : خدایا چرا،چرا،وقتش رسیده است ، از دیوار پایین آمد و
بعد از آن ، دزدی را کنار گذاشت،هر چه را هم دزدیده بود به صاحبانشان پس داد،توبه کرد و یکی
از مردان نیک روزگار شد .
♣♣♣
مهربانی پیامبر نسبت به کودکان
روزی پیامبر با جمعی از مسلمین در نقطه ای نماز می گزارد،موقعی که آن حضرت به سجده می
رفت حسین(ع)که کودک خرد سالی بود پشت پیغمبر سوار می شد و پاهای خود را حرکت می
داد و هی هی میکرد،وقتی پیغمبر می خواست سر از سجده بردارد،او را می گرفت و کنار خود به
زمین می گذاشت،باز در سجده دیگر و تا پایان نماز طفل مکرر به پشت پیامبر سوار می شد.
یک نفر یهودی ناظر این جریان بود،پس از نماز به حضرت عرض کرد:شما با کودکان خود طوری رفتار
می کنید که ما هرگز چنین نمی کنیم.
پیامبر درجواب فرمود:اگر شما به خدا و رسول خدا ایمان داشتید نسبت به کودکان خود عطوف و
مهربان بودید.
مهر و محبت پیامبر نسبت به کودک،مرد یهودی را سخت تحت تاثیرقرار داد و صمیمانه آیین
مقدس اسلام را پذیرفت.
♣♣♣
مهربانی پیامبر
هنگامی که پیامبر در شهر مکه زندگی می کرد، همسایه ی خیلی بدی داشت، هر روز که پیامبر از جلوی خانه ی او عبور می کرد، همسایه از پنجره ی اتاقش مقداری آشغال به سر مبارک رسول خدا می ریخت، پیامبر هم چیزی به او نمی گفت.
یک روز که پیامبر از خانه اش بیرون آمد، خبری از همسایه نشد، روز بعد هم باز خبری از همسایه نشد. روز سوم پیامبر فهمید که او مریض است. فوراً، یک هدیه برای او خرید و به عیادت رفت.
همسایه باتعجب گفت: من آن قدر به شما بدی کردم، حالا شما به عیادت من آمده اید؟
پیامبر خندید و جواب داد: بله، چون از تو خبری نداشتم، به دیدنت آمدم تا حالت را بپرسم.
آن مرد، از رسول خدا معذرت خواهی کرد و به انسان خوبی مبدل و جزو پیروان حضرت محمد(ص) شد.
♣♣♣
راهنمایی با احترام
روزى امام حسن مجتبى صلوات اللّه علیه به همراه برادرش ، حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السلام از محلّى عبور مى کردند، پیرمردى را دیدند که وضو مى گرفت ؛ ولى وضویش را صحیح انجام نمى داد.
وقتى کنار پیرمرد آمدند، امام حسن علیه السلام خطاب به برادرش کرد و اظهار داشت : تو خوب وضو نمى گیرى ؛ و او هم به برادرش گفت : تو خود هم نمى توانى خوب انجام دهى ، (البتّه این یک نزاع مصلحتى و ظاهرى بود، براى آگاه ساختن پیرمرد).
و سپس هردو پیرمرد را مخاطب قرار دادند و گفتند: اى پدر،تو بیا و وضوى ما را تماشا کن ؛ و قضاوت نما که وضوى کدام یک از ما دو نفر صحیح و درست مى باشد.
و هر دو مشغول گرفتنِ وضو شدند، هنگامى که وضویشان پایان یافت ، اظهار داشتند:اکنون بگو وضوى کدام یک از ما دو نفر بهتر و صحیح تر بود؟
پیرمرد گفت : عزیزانم،هر دو نفر شما وضویتان خوب و صحیح است ، ولى من نادان و جاهل مى باشم ؛ و نمى توانم درست وضو بگیرم ، ولیکن الا ن از شما یاد گرفتم ؛ و توسّط شما هدایت و ارشاد شدم .
♣♣♣
دوست خدا
روزی رسول خدا (ص) به مهمانی می رفت ،در کوچه امام حسین (ع) را دید که با بچه ها مشغول بازی است ،جلو رفت و می خواست او را بگیرد ، امام حسین (ع) این طرف و آن طرف می دوید و فرار می کرد،رسول خدا (ص) هم می خندید تا اینکه او را گرفت ،یک دست را زیر چانه و دست دیگر خود را پشت سر او گذاشت ،سرش را بلند کرد و او را بوسید و فرمود : حسین از من است و من از حسینم کسی که او را دوست بدارد ، خدا او را دوست دارد،حسین نوه ای از نوه های من است.
♣♣♣
زیر عبای پیامبر (ص)
اسامه بن زید می گوید : شبی رسول خدا (ص) برای کاری به خانه ی ما آمد که در را باز کردم ، دیدم حضرت چیزی زیر عبا دارد .
وقتی کارش را انجام داد ، گفتم : «ای رسول خدا! آن چیست؟». حضرت عبایش را کنار زد ، دیدم حسن و حسین (ع) هستند،فرمود : این دو پسر من و پسران دختران من هستند ، خدایا، من آنها را دوست دارم و دوست دارم کسی را که آنها را دوست بدارد.
♣♣♣
ترحم برحیوانات
نجیح گوید: حسن بن علی علیه السلام را دیدم که مشغول خوردن غذا بود و سگی روبروی او قرار گرفته بود، هر لقمهای که میخورد یک لقمه هم به آن سگ میداد.
گفتم:یابن رسول الله،اجازه می دهی این سگ را دور کنم؟
فرمود:نه،زیرا دوست ندارم که جانداری به من بنگرد که غذا می خورم و من چیزی به او ندهم. بگذار باشد،وقتی سیر شد خودش می رود.
♣♣♣
سر سفره امام مجتبی (علیه السلام)
عربی که صورتش خیلی زشت و قبیح منظر بود سر سفره امام حسن مجتبی آمد و از روی حرص تمام غذا را خورد و تمام کرد.
امام حسن علیه السلام که کرامتش برای همه معلوم بوده ،از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و در وسط غذا از او پرسید: تو عیال داری یا مجردی؟
گفت:عیالمندم.
فرمود: چند فرزند داری؟
گفت: هشت دختر دارم که من به شکل از همه زیباترم، اما ایشان از من پرخورترند.
امام تبسمی کرد و گفت که او را ده هزار درهم انعام بدهند و فرمودند:. این قسمت تو و زوجه ات و هشت دخترت باشد.
♣♣♣
بابا و پسرش
امام حسن (ع) تنها هفت سال داشت که مادرش فاطمه زهرا (س) او را به مسجد می فرستادند. امام حسن(ع) آنچه را از پیامبر می شنید به خاطر می سپرد و وقتی به خانه باز می گشت،شنیده های خود را برای مادر بازگو می کرد.
در آن روزها هر وقت حضرت علی (ع) به خانه باز می گشت، می دید حضرت زهرا (س) آیاتی از قرآن را که تازه بر پیامبر (ص) نازل شده بود از حفظ می خواند. از او می پرسید این آیات و علوم را از کجا آموخته ای؟
حضرت زهرا (س) پاسخ می داد: از پسرم حسن آموختم.
یک روز امام علی (ع) در خانه مخفی شد تا ببیند پسرش حسن چگونه سخنان پیامبر (ص) را برای مادرش بازگو می کند.
امام حسن (ع) طبق معمول وارد خانه شد تا آنچه از پیامبر شنیده بود را برای مادر تعریف کند،ولی این بار هنگام سخن گقتن زبانش گیر می کرد،حضرت فاطمه(س) تعجب کرد،ولی امام حسن (ع) به مادر گفت:احساس می کنم شخص بزرگی سخنم را می شنود،از این رو زبانم می گیرد.
در همین لحظه حضرت علی (ع) از مخفیگاه خارج شد و حسن را در آغوش گرفته و بوسید.
♣♣♣
معامله کردن بچه ها
روزی پیامبر اکرم (ص) برای اقامه نماز از منزل خارج شد،در کوچههای مدینه،کودکان وقتی حضرت را مشاهده کردند،دست از بازی کشیدند،به دور ایشان حلقه زدند و به گمان اینکه، چون آن حضرت همواره حسن و حسین علیهماالسلام را بر دوش خود میگرفت، این بار آنها را نیز به دوش بگیرد،به هوا می پریدند و میگفتند: شتر من باش! پیامبر(ص) هم یکی یکی آنها را روی کول خود میگذاشت،اصحاب که در مسجد به انتظار نشسته بودند،وقتی با تأخیر حضرت مواجه گشتند نگران شدند،بلال از مسجد خارج شد تا ببیند چه اتفاقی باعث تأخیر پیامبر(ص) شده است.
همین که بلال در راه با این جریان مواجه شد، به کودکان اعتراض کرد و خواست کودکان را از اطراف پیامبر دور سازد و آن حضرت را از دست آنان نجات دهد، ولی پیامبر اکرم(ص) با اشاره او را از این کار بازداشت و آرام به او فرمود: تنگ شدن وقت نماز، برای من بهتر از رنجاندن کودکان است،به منزل برو ببین چیزی پیدا میکنی برای اینها بیاوری.
بلال به منزل پیامبر(ص) رفت،هشت گردو یافت و آنها را نزد ایشان آورد.
پیامبر گردوها را در دست گرفت و خطاب به کودکان فرمود: آیا شتر خود را به این گردوها میفروشید؟ کودکان به این معامله رضایت دادند و با خوشحالی حضرت را رها کردند.
پیامبر نیز عازم مسجد شد و فرمود: خدا رحمت کند برادرم یوسف را که او را به چند درهم فروختند و مرا نیز به هشت گردو.
♣♣♣
آب دادن به گربه
امام علی (ع) نقل می کنند که:پیامبر (ص) وضو می گرفت،گربه ای نزدیک او آمد،ایشان دانست که آن حیوان تشنه است،پس ظرف آب را به سویش برد،گربه از آن ظرف،آب نوشید و بعد رفت،سپس پیامبر(ص) وضو گرفت.
♣♣♣
مهربانی تا لحظه آخر
در حديث رحلت امير المؤمنين عليه السلام آمده است ـ : ام كلثوم گفت: ··· آن گاه امام عليه السلام به حياط خانه رفت ، در [حياط ]خانه چند غاز بود كه به برادرم حسين عليه السلام هديه شده بود ، غازها دنبال امام عليه السلام به به راه افتادند و پَر و بال مىزدند و رو به روى ايشان فرياد مى كردند، تا آن شب چنين سر و صدايى راه نينداخته بودند ···
سپس امام فرمود : دخترم ،به حقّى كه مرا بر توست سوگند، اين حيوانات را آزاد كن ، تو چيزى را نگه داشته اى كه زبان ندارد و نمى تواند بگويد گرسنه است يا تشنه،يا آنها را آب و غذا بده، يا آزادشان كن كه در علفهاى زمين بچرند.
♣♣♣
به امام گفت بیا مرا کیسه بکش!
روزی امام رضا (ع) وارد حمام شدند، یکی از اشخاص که در حمام بود و امام را نمی شناخت به او گفت: ای مرد بیا پشت مرا کیسه بکش.
حضرت رضا (ع) مشغول کیسه کشیدن آن مرد شدند.
در این اثناء دیگران امام را شناختند و به او گفتند، آن مرد خجالت زده و شرمنده شد و از حضرت عذر خواهی نمود.
امام رضا (ع) فرمودند:عیبی ندارد، بگذار کیسه ات را تمام کنم.
نظرات