حسرت به دل

حسرت به دل
آذر 2, 1401
121 بازدید

چند سالی میشه که بابام فوت کرده،من و مامان پیرم با هم زندگی می کنیم،خیلی دوسش دارم…مامانمو میگم…سعی می کنم تو زندگیش کم و کسری نداشته باشه و هرچی بخواد براش تهیه می کنم. مامانم از اون پیرزنهای قدیمی و سادست،سواد نداره،ولی حرفاش قشنگه،از همه مهمتر دلش خیلی مهربونه،خیلی قربون صدقم میره،همش میگه:الهی درد و […]

چند سالی میشه که بابام فوت کرده،من و مامان پیرم با هم زندگی می کنیم،خیلی دوسش دارم…مامانمو میگم…سعی می کنم تو زندگیش کم و کسری نداشته باشه و هرچی بخواد براش تهیه می کنم.

مامانم از اون پیرزنهای قدیمی و سادست،سواد نداره،ولی حرفاش قشنگه،از همه مهمتر دلش خیلی مهربونه،خیلی قربون صدقم میره،همش میگه:الهی درد و بلات بخوره تو سرم…الهی قربونت بره ننه…بگردم پسرمو،بگردم تاج سرمو… و خلاصه از این حرفا زیاد میزنه،دلش نمیاد حتی یک مورچه رو اذیت کنه و همیشه هم به من میگه:ننه جان،هیچ وقت هیچ کسی رو اذیت نکن و آزارت به کسی نرسه،حالا چه آدم باشه،چه یه حیوون زبون بسته…در ضمن دستپختش هم خیلی خوبه و غذاهایی که درست میکنه حرف نداره.

مدتی بود که یک مشکل برام به وجود اومده بود،راستش ضامن یکی از دوستام شده بودم برای وامش،اونم نامردی کرد و بعد یک مدت،قسطاشو دیگه نداد،منم که پام گیر بود،حسابی کلافه شده بودم و اعصابم خیلی خرد بود،چون مبلغ قسطاش هم بالا بود.

چند وقتی میشد که طبقه پایین ما رو،یه پیرزن هم سن و سال مامانم،که اونم تنها بود،اجاره کرده بود،اسمش سکینه خانم بود،خیلی وقتا،مامانم می رفت خونه اونا و یه وقتایی هم اون میومد خونه ما،مثل اینکه تازگیا،تو نهضت سواد آموزی ثبت نام کرده بود و می رفت کلاساش تا سواددار بشه،چون با مامانم خیلی رفیق شده بود،بهش گفته بود که بیا اسمتو بنویس که باهم بریم اونجا و تو هم سواد یادبگیری،مامانمم چون خیلی وقتا بیکار بود و حوصلش تو خونه سر میرفت،گفته بود باشه،بالاخره اسمشو نوشت و دوتا رفیق باهم میرفتن کلاس.

مامانم چندسالی میشد که مشکل قلبی داشت و یک بار هم عمل شده بود،برای همین چند مدل قرص مصرف می کرد،البته من خیلی مواظبش بودم که داروهاشو سرموقع بخوره و اگه هم مشکلی پیش می اومد،سریع می بردمش دکتر.

یک روز که مامانم رفته بود کلاس و من تو خونه تنها بودم،برای چندمین بار زنگ زدم به دوستم و بهش گفتم که،نامردی نکن،برو قسطاتو سرموقش پرداخت کن و بذار یک نفس راحتی بکشم،اونم با کمال پررویی بهم گفت،الان اوضام خوب نیست،چند وقتی باید جورمو بکشی،حالا بعد از خجالتت در میام یه جوری،بالاخره ما رفیقیم دیگه…منم که حسابی عصبانی شده بودم،چند تا بد و بیراه بهش گفتم و تلفنو قطع کردم،تو همین لحظه صدای باز و بسته شدن در اومد،مثل اینکه مامانم برگشته بود،من سعی کردم حالت عادی به خودم بگیرم که اون یک وقت ناراحت نشه،مامانم پاش خیلی وقتا درد میکنه،چون واریس داره،برای همین یواش یواش و با لنگش راه میره،اومد تو اتاق،خوشحال بود و لبخند می زد،با همون صورت خندان و نورانیش گفت:

سلام ننه،خوبی،خسته نباشی پسرگلم،داشتی چی کار میکردی؟

بعد چادر گل گلیشو در آورد و گذاشت سر میخ،ساک دفتر کتاباش دستش بود،معلوم بود که اتفاق خوبی براش افتاده و اومده بود که برام تعریف کنه.

گفتم:سلام ننه،چطوری،کلاست خوب بود؟

گفت:از خوب هم خوبتر بود،خدا این سکینه خانمو خیرش بده که منو برد اونجا…بعد کنار من نشست رو زمین و دفتر کتاباشو از ساک درآورد.

گفتم:چی شده،برا چی دفتراتو درمیاری،تو که همین الان از کلاس برگشتی.

گفت:هیچی نگو…فقط نگا کن ببین چی کار می کنم.

بعد مداد سیاشو برداشت،دفتر مشقشو وا کرد و شروع کرد توی دفتر به نوشتن چیزی،سرمو بردم جلو و بادقت نگاه کردم،بعد از چند لحظه،مامانم در حالی که به شدت تمرکز کرده بود و هرچی می نوشت رو زیر لب زمزمه میکرد،با یه خط خرچنگ قورباغه نوشت: «هاجر صفری» یعنی اسم خودشو نوشت.

همین موقع یک پیامک برام اومد،گوشیمو برداشتم و بازش کردم،پیامک از همین رفیق نامردم بود،شروع کردم به خوندن،تقریبا طولانی بود،کلی فحش و حرفای پرت و پلا برام فرستاده بود،سرم تو گوشی بود،در حالی که مامانم با ذوق و شوق به من نگاه می کرد که ببینه کی کارم تموم میشه و دفترشو نگاه می کنم،یکی دو بار هم آروم گفت:نگا کن…مرتضی…نگا کن…من که از خوندن اون حرفا و اینکه دوباره یاد قسطای سنگین دوست نامردم افتاده بودم،خونم به جوش اومده بود،شروع کردم به نوشتن جوابش و هرچی بد و بیراه بلد بودم داشتم می نوشتم،چند لحظه بعد،مامانم این بار با چشمای نگران و پر از التماس،با صدای آرومتر از قبل دومرتبه گفت:مرتضی…فقط یه لحظه نگا کن،ببین خوب نوشتم…یه لحظه…منم که در اوج عصبانیت بودم،سرش داد زدم و گفتم:ول کن دیگه ننه،می بینی که کار دارم،دوتا کلمه نوشتی حالا،شاخ غولو که نشکستی،طرف پنجاه سال از تو کوچیکتره،دکترا داره،استاد دانشگاهه…حالا تو یک اسمتو نوشتی،خوشحالی،ول کن…

مامانم چند لحظه هاج و واج به من نگاه کرد،ولی هیچی نگفت،بعد با زحمت از زمین بلند شد،وقتی می خواست از اتاق بره،دستشو رو سرم کشید،لحظه آخر که داشت برمی گشت،دیدم که چشماش پر از اشک شده بود،لنگ لنگان رفت سمت در،اونو باز کرد و رفت بیرون…

من که از حرفای دوستم در حال انفجار بودم،پیامکو تموم کردم و براش فرستادم،بعد هم لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون،اصلا حواسم نبود که مامانم کجاست و ازش خداحافظی هم نکردم…

چند ساعتی تو خیابونا پرسه می زدم،عصبانیتم فروکش کرده بود و آرومتر شده بودم،حالا بیشتر از قضیه وام دوستم،از این ناراحت بودم که با مامانم اونطوری حرف زدم،خودمو سرزنش می کردم و پیش خودم می گفتم که باید حسابی از دلش دربیارم،برای همین یک قالب بستنی مغزدار-از اونایی که دوست داشت-خریدم و سریع هم برگشتم خونه،که آب نشه،درو یواشکی باز کردم و پاورچین پاورچین از پله ها رفتم بالا،بازم خیلی آهسته درو باز کردم و رفتم تو،نگاهی به دور و بر انداختم،ولی مامانمو ندیدم،رفتم تو اتاقا رو نگاه کردم،اونجا هم نبود،صداش زدم:مامان،مامان جون،کجایی؟ببخشید،باهات بد حرف زدم،بیا برات از اون بستنی هایی که دوست داری،گرفتم…ولی جوابی نیومد…تو بالکن،آشپزخونه،دستشویی،حمام… نه،نبود که نبود…دلم شور افتاد،پیش خودم گفتم،حتما رفته پیش سکینه خانم،که باهاش درد دل کنه،برا همین از پله ها رفتم پایین و در خونشونو زدم،بعد از چند لحظه،سکینه خانم سراسیمه اومد جلوی در،وقتی قیافشو دیدم،دلم هُری ریخت پایین،با ترس ولرز پرسیدم:چی شده سکینه خانم؟

سکینه خانم با گریه گفت:کجا بودی؟من اومدم بالا،می خواستم با مامانت،مشقامونو تمرین کنیم،در باز بود،هرچی صدا زدم،هاجر خانم…هاجرخانم…کسی جواب نداد،رفتم تو،دیدم مامانت تو اتاق افتاده،سرش هم روی دفتر مشقش بود،اول فکر کردم به خاطر زیاد مشق نوشتن،خوابش برده،ولی هرچی صداش زدم و بعد تکونش دادم،جواب نداد،فهمیدم که اتفاقی براش افتاده،دو دستی زدم تو سرم،رفتم در خونه طلعت خانم و خبرش کردم زنگ بزنه که آمبولانس ببرتش بیمارستان،الان یک ساعت بیشتره که بردنش،منم وایسادم که تو بیای خبرت کنم،بعد باهم بریم.

من که دل تو دلم نبود،با گریه از سکینه خانم پرسیدم،کدوم بیمارستان بردنش؟

سکینه خانم گفت:بیمارستان امام رضا(ع).

من سریع برگشتم برم که،سکینه خانم با نگرانی گفت:وایسا منم بیام…

وقتی به بیمارستان رسیدیم،با عجله رفتم قسمت اطلاعات و از خانمی که اونجا بود،درباره وضع مامانم پرسیدم،مشخصاتو ازم گرفت و بعد که چک کرد،گفت بردنش طبقه دوم،به سکینه خانم گفتم همونجا بشینه تا من برم،بعد با بیشترین سرعت ممکن رفتم طبقه دوم،از پرستار اون قسمت پرسیدم،گفت حدود یک ساعت پیش آوردنش اینجا،ولی نمیذاشتن کسی بره تو،چند دقیقه پشت در منتظر موندم،یک دفعه دیدم دارن صدا میزنن:همراهی خانم صفری…همراهی خانم صفری…

دلم یکهو ریخت پایین،دهنم خشک شده بود،با صدایی لرزون گفتم:بله،گفت:یک لحظه تشریف بیارین.

از جایی که وایساده بودم تا جای اون آقای پرستار،شاید ده قدم بیشتر نبود،ولی انگار هزاران کیلومتر راه بود.

وقتی بهش رسیدم،ازم پرسید:شما همراهی خانم صفری هستین؟

گفتم:بله

گفت:چه نسبتی با ایشون دارین؟

گفتم:پسرشون هستم

گفت:غیر از شما کس دیگه ای هم اینجا هست؟

با نگاهی بهت زده گفتم:نه،چطور مگه؟

پرستار چند لحظه مکث کرد،سرشو پایین انداخت و بعد با صدایی که حزن درش موج می زد گفت:ما همه تلاشمونو کردیم،ولی نتونستیم نجاتشون بدیم،سکته قلبی وسیعی داشتن…بهتون تسلیت میگم،خدا رحمتشون کنه…

من دیگه صدای پرستارو نمی شنیدم…فقط به دهنش خیره شده بودم که تکون می خورد،ولی صدایی ازش بیرون نمی اومد،بعد یادمه که پاهام سست شدن و افتادم زمین…از حال رفته بودم…

می دونین،بعضی وقتا برای پشیمونی دیگه دیره،یعنی اگه صدهزار بار هم بگی ای کاش…ای کاش…بی فایدس،زندگی مثل ماشین نیست که دنده عقب داشته باشه،گاهی دیگه تمومه و نمیشه کاریش کرد،باید از اول فکرشو می کردی…

بعد از اون اتفاق مدتها تو جهنم زندگی می کردم،بارها،بارها،باز هم بارها،به شدت خودمو سرزنش می کردم،تموم فحشهایی که بلد بودمو به خودم میدادم،حتی چندین بار با مشت به سر و صورت خودم کوبیده بودم،خودمو می زدم،چون به نظرم با این کار دلم آروم میشد و از گناهم کم،فکر می کردم،لایق همچین برخوردی با خودم هستم،در نظر خودم،یک آدم به درد نخور،بی ارزش،بی معرفت،سنگدل،پست فطرت و خودخواه بودم،نمی تونستم خودمو ببخشم،به خودم می گفتم:مرتضی تا عمر داری بسوز که دل مادرتو قبل از مردن شکستی و با چشم گریون از دنیا رفت…

از این فکر آتیش می گرفتم و دوباره می سوختم،که نتونسته بودم ازش معذرتخواهی کنم،نتونسته بودم دلشو به دست بیارم،نتونسته بودم دومرتبه خنده به لبش بیارم و برق خوشحالی رو تو چشماش ببینم،بدتر از همه …نتونسته بودم برای آخرین بار بهش بگم که چه قدر دوسش دارم،فرصت نشد از ته دل بهش بگم:مامان…تو همه دنیامی…تو امیدمی،تو پشت و پناهمی،تو مایه دلگرمیم هستی،تو مرهم دردامی،تو سایه روی سرمی،تو نور چشمامی…

فرصت نشد که ازش تشکر کنم،برای همه خوبی هاش،همه مهربونی هاش،همه فداکاری هاش،همه زحمتایی که برام کشید…

و نشد که ازش خداحافظی کنم،لحظه آخر دستشو بگیرم و با یه بوسه رو پیشونیش بدرقه راهش باشم…

تو این جهنم دست و پا میزدم تا اینکه وقتی یه شب با چشم گریون خوابم برد،اومد به خوابم،از دیدن دوبارش انگار دنیارو بهم داده بودن،به نظرم صداش قشنگترین آهنگی بود که تا به حال شنیده بودم،بهم گفت که ناراحت نباشم،گفت که ازم راضیه و از دستم ناراحت نیست…

وقتی بیدار شدم،یادمه خیلی گریه کردم،پیش خودم می گفتم،کاشکی بقیه عمرمو تو رویا می گذروندم،ولی بعد از اون،حالم بهتر شد و عذاب وجدانم کمتر،تونستم یک کم به خودم مسلط بشم…

بعد از اون خواب فهمیدم که مادر چه فرشته ایه که حتی بعد از مردن،هنوز هم به فکر بچه شه و مهربونیشو ازش دریغ نمی کنه…مادر یک عشق جاویدانه…

اما بعد از این ماجرا که سالها ازش میگذره،به دور و بریام،مخصوصا به بچه هام همیشه میگم،قدر همدیگه رو بدونین و باهم خیلی مهربون باشین،گرچه دعوا و اختلاف تو زندگیا هست،ولی اگه یه وقتی هم دعواتون شد،سریع آشتی کنین…شاید دیگه فرصت نشه و دست روزگار بین شما فرسنگها دوری بندازه…

واقعا زندگی و این عمر کوتاه ما،ارزش دعوا و قهر و نامهربونی رو نداره…فاصله این دنیا تا اون دنیا گاهی اندازه یک لحظه و شاید کمتر از اونه…باید از این فرصت زندگی کوتاهمون،بهترین استفاده رو بکنیم،تا می تونیم خوب باشیم و خوبی کنیم…اینجوری زندگی قشنگتر میشه و هوای این دنیا لطیفتر…

مزرعه گل آفتابگردان

 

 

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,