باران عشق_اشعار زیبای پارسی_قسمت ششم

باران عشق_اشعار زیبای پارسی_قسمت ششم
بهمن 16, 1402
130 بازدید

آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی و جمالی دارد درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست […]

آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد

الحق آراسته خلقی و جمالی دارد

درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا

کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد

دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه

تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد

زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست

زنده آنست که با دوست وصالی دارد

من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول

گر تو را از من و از غیر ملالی دارد

مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی

حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد

غم دل با تو نگویم که نداری غم دل

با کسی حال توان گفت که حالی دارد

طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج

حاصل آنست که سودای محالی دارد

عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی

هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد   (سعدی)

♠♠♠

دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد

     دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه     تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد

باد آمد و بوی عنبر آورد

بادام شکوفه بر سر آورد

شاخ گل از اضطراب بلبل

با آن همه خار سر درآورد

تا پای مبارکش ببوسم

قاصد که پیام دلبر آورد

ما نامه بدو سپرده بودیم

او نافه مشک اذفر آورد

هرگز نشنیده‌ام که بادی

بوی گلی از تو خوشتر آورد

کس مثل تو خوبروی فرزند

نشنید که هیچ مادر آورد

بیچاره کسی که در فراقت

روزی به نماز دیگر آورد

سعدی دل روشنت صدف وار

هر قطره که خورد گوهر آورد

شیرینی دختران طبعت

شور از متمیزان برآورد

شاید که کند به زنده در گور

در عهد تو هر که دختر آورد   (سعدی)

♠♠♠

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

دریای آتشینم در دیده موج خون زد

خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل

بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد

دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت

گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد

دیوانگان خود را می‌بست در سلاسل

هر جا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد

یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد

دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد

غلغل فکند روحم در گلشن ملایک

هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد

سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی

کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد    (سعدی)

♠♠♠

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد دریای آتشینم در دیده موج خون زد

           بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد       دریای آتشینم در دیده موج خون زد

روز وصلِ دوستداران یاد باد

یاد باد آن روزگاران، یاد باد

کامم از تلخیِ غم چون زهر گشت

بانگِ نوشِ شادخواران یاد باد

گر چه یاران فارِغَند از یادِ من

از من ایشان را هزاران یاد باد

مبتلا گشتم در این بند و بلا

کوشش آن حق‌گزاران یاد باد

گر چه صد رود است در چشمم مُدام

زنده رودِ باغ‌ِ کاران یاد باد

رازِ حافظ بعد از این ناگفته ماند

ای دریغا رازداران یاد باد    (حافظ)

♠♠♠

تَنَت به نازِ طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد

سلامتِ همه آفاق در سلامتِ توست

به هیچ عارضه شخصِ تو دردمند مباد

جمالِ صورت و معنی ز امنِ صحتِ توست

که ظاهرت دُژَم و باطنت نَژَند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی

رهش به سروِ سهی قامتِ بلند مباد

در آن بساط که حُسن تو جلوه آغازد

مجالِ طعنهٔ بدبین و بدپسند مباد

هر آن که رویِ چو ماهت به چشمِ بد بیند

بر آتشِ تو به جز جانِ او سپند مباد

شفا ز گفتهٔ شِکَّرفِشانِ حافظ جوی

که حاجتت به عِلاجِ گلاب و قند مباد    (حافظ)

♠♣♠

زندگی زیباست،بستگی دارد به اینکه نگاه ما چگونه است

 سلامتِ همه آفاق در سلامتِ توست     به هیچ عارضه شخصِ تو دردمند مباد

دلی که غیب نمای است و جامِ جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد؟

به خَطُّ و خالِ گدایان مده خزینهٔ دل

به دستِ شاهوَشی دِه که محترم دارد

نه هر درخت تحمّل کند جفایِ خزان

غلامِ همتِ سروم که این قدم دارد

رسید موسمِ آن کز طرب چو نرگسِ مست

نهد به پایِ قدح هر که شش درم دارد

زر از بهایِ می اکنون چو گل دریغ مدار

که عقلِ کل به صدت عیب متّهم دارد

ز سِرِّ غیب کس آگاه نیست، قصّه مخوان

کدام مَحرمِ دل ره در این حرم دارد؟

دلم که لافِ تَجَرُّد زدی، کنون صد شغل

به بویِ زلفِ تو با بادِ صبحدم دارد

مرادِ دل ز که پرسم؟ که نیست دلداری

که جلوهٔ نظر و شیوهٔ کرم دارد

ز جِیبِ خرقهٔ حافظ چه طَرف بِتوان بست

که ما صمد طلبیدیم و او صَنم دارد   (حافظ)

♠♠♠

نه هر درخت تحمّل کند جفایِ خزان غلامِ همتِ سروم که این قدم دارد

  نه هر درخت تحمّل کند جفایِ خزان    غلامِ همتِ سروم که این قدم دارد

بتی دارم که گِرد گل ز سُنبل سایه‌بان دارد

بهارِ عارضش خطّی به خونِ ارغوان دارد

غبارِ خط بپوشانید خورشیدِ رُخَش یا رب

بقایِ جاودانش ده، که حُسنِ جاودان دارد

چو عاشق می‌شدم گفتم که بُردم گوهرِ مقصود

ندانستم که این دریا چه موجِ خون‌فشان دارد

ز چشمت جان نشاید بُرد کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

چو دامِ طُرِّه افشاند ز گَردِ خاطرِ عشاق

به غَمّازِ صبا گوید که راِزِ ما نهان دارد

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حالِ اهلِ دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو، فراوان داستان دارد

چو در رویت بخندد گُل، مشو در دامَش ای بلبل

که بر گُل اعتمادی نیست، گر حُسنِ جهان دارد

خدا را، دادِ من بِسْتان از او ای شَحنهٔ مجلس

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گِران دارد

به فِتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن

که آفت‌هاست در تأخیر و طالب را زیان دارد

ز سروِ قَدِّ دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمه‌اش بِنْشان که خوش آبی روان دارد

ز خوفِ هجرم ایمن کن اگر امّیدِ آن داری

که از چشمِ بداندیشان خدایت در امان دارد

چه عذرِ بختِ خود گویم؟ که آن عیّار شهرآشوب

به تلخی کُشت حافظ را و شِکَّر در دهان دارد   (حافظ)

♠♠♠

سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود

تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود

هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا

تا دو چشمت ز جگر مایهٔ طوفان نشود

در تماشای ره عشق نیابی تو درست

تا ز نهمت چمنت کوه و بیابان نشود

ای سنایی نزنی چنگ تو در پردهٔ قرب

تا به شمشیر بلا جان تو قربان نشود

سخت پی سست بود در طلب کوی وصال

هر کرا مفرش او در ره حق جان نشود

هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تیر

خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود

تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز حلم

دلت از معرفت نور چو بستان نشود

گر ز اغیار همی شور پذیری ز طرب

خیز تا عشق تو سرمایهٔ عصیان نشود

پست همت بود آن دیده هنوز از ره عشق

که برون از تک اندیشهٔ غولان نشود

مرد باید که درین راه چو زد گامی چند

بسته‌ای گردد ز آنسان که پریشان نشود

شور آن شوقش چونان شود از عشق که گر

غرق قلزم شود آن شور به نقصان نشود

مست آن راه چنان گردد کز سینه‌ش اگر

غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود

چون ز میدان قضا تیر بلا گشت روان

جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود

موکب جان ستدن چون بزند لشکر شوق

او به جز بر فرس خاص به میدان نشود

ای خدایی که به بازار عزیزان درت

نرخ جانها به جز از کف تو ارزان نشود

آز بی‌بخش تو حقا که توانگر نشود

گبر بی‌یاد تو والله که مسلمان نشود

چون خرد نامه نویسد ز سوی جان به دماغ

جان بنپذیرد تا نام تو عنوان نشود

من ثنا گویم خود کیست که از راه خرد

چون بدید این کرم و عز و ثناخوان نشود

آن عنایت ازلی باشد در حق خواص

ور نه هر بیهده بی فضل به دیوان نشود

گبر خواهد که بود طالب این کوی ولیک

به تکلف هذیان آیت قرآن نشود

هفت سیاره روانند ولیک از رفتن

ماه در رفعت و در سیر چو کیوان نشود

هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن

چون جمال الحکما بحر در افشان نشود

پردهٔ عصمت خواهد ز گناهان معصوم

تا سنایی گه طاعت سوی عصیان نشود   (سنایی)

♠♠♠

هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا تا دو چشمت ز جگر مایهٔ طوفان نشود

      هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا          تا دو چشمت ز جگر مایهٔ طوفان نشود

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه‌ی سودا

عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت

بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی

قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم

جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز

ور روی بگردانی در دامنت آویزد   (سعدی)

♠♠♠

آه اگر دست دل من به تمنا نرسد

یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد

غم هجران به سویت‌تر از این قسمت کن

کاین همه درد به جان من تنها نرسد

سروبالای منا گر به چمن برگذری

سرو بالای تو را سرو به بالا نرسد

چون تویی را چو منی در نظر آید هیهات

که قیامت رسد این رشته به هم یا نرسد

ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری

ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد

بر سر خوان لبت دست چو من درویشی

به گدایی رسد آخر چو به یغما نرسد

ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت

بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد

هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود

خار بردارم اگر دست به خرما نرسد

سعدیا کنگره وصل بلندست و هر آنک

پای بر سر ننهد دست وی آن جا نرسد   (سعدی)

♠♠♠

فواید ویتامین د3

              ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری         ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد

شورش بلبلان سحر باشد

خفته از صبح بی‌خبر باشد

تیرباران عشق خوبان را

دل شوریدگان سپر باشد

عاشقان کشتگان معشوقند

هر که زنده‌ست در خطر باشد

همه عالم جمال طلعت اوست

تا که را چشم این نظر باشد

کس ندانم که دل بدو ندهد

مگر آن کس که بی بصر باشد

آدمی را که خارکی در پای

نرود طرفه جانور باشد

گو ترش‌روی باش و تلخ‌سخن

زهر شیرین‌لبان شکر باشد

عاقلان از بلا بپرهیزند

مذهب عاشقان دگر باشد

پای رفتن نماند سعدی را

مرغ عاشق بریده پر باشد   (سعدی)

پدر و مادر تا ابد پدر و مادرند

                 همه عالم جمال طلعت اوست       تا که را چشم این نظر باشد

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,