باران عشق_اشعار زیبای پارسی_قسمت هشتم

باران عشق_اشعار زیبای پارسی_قسمت هشتم
بهمن 27, 1402
65 بازدید

هر که مجموع نباشد به تماشا نرود یار با یار سفرکرده به تنها نرود باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود بر دل‌آویختگان، عرصه عالم تنگست کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق به تماشای گل و سبزه و […]

هر که مجموع نباشد به تماشا نرود

یار با یار سفرکرده به تنها نرود

باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش

صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

بر دل‌آویختگان، عرصه عالم تنگست

کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود

هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق

به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود

به سر خار مغیلان بروم با تو چنان

به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود

با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ

که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود

گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست

رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود

باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند

که در ایام گل از باغچه غوغا نرود

همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید

آری آنجا که تو باشی سخن ما نرود

هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی

گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود

ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی

تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند

هر که او را غم جانست به دریا نرود

سعدیا بار کش و یار فراموش مکن

مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود     (سعدی)

♠♠♠

در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور

        به سر خار مغیلان بروم با تو چنان         به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود

آنکه مرا آرزوست دیر میسر شود

وینچه مرا در سرست عمر در این سر شود

تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست

ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت

زان همه آتش نگفت دود دلی برشود

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت

گر در و دیوار ما از تو منور شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی

حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد

من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری

سنت پرهیزگار دین قلندر شود

هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست

هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست

همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک

سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید

دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود   (سعدی)

♠♠♠

ای نگهت خاستگه آفتاب بر من ظلمت زده یک شب بتاب

    پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک      سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید

خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد

خلوت نشین جان را آه از حرم برآید

گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه

تا ره روان غم را خار از قدم برآید

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم

آن کام برنیامد ترسم که دم برآید

عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول

کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید

گویند دوستانم سودا و ناله تا کی

سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید

دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی

ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید

هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد

کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید    (سعدی)

♠♠♠

دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت برآید که ما خاک باشیم و خشت 

              هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق         به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود

آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هر که در این ورطه خونخوار افتاد

نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد

دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید

چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز

باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید

عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع

پیش شمشیر بلا رقص‌کنان می‌آید

حاش لله که من از تیر بگردانم روی

گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید

کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید

اندرون با تو چنان انس گرفته‌ست مرا

که ملالم ز همه خلق جهان می‌آید

شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند

لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست

آتشی هست که دود از سر آن می‌آید    (سعدی)

♠♠♠

زیبایی زندگی

       در باغ چه خوش باشد صبحی و نوای چنگ       از گل چمنی رنگین با سرو چمان دیدن

ای دیده نمی شاید بی دوست جهان دیدن

بی روی دلارایش عالم نتوان دیدن

بازآی که بازآید در دیده مرا نوری

چون روی ترا بینم در صورت جان دیدن

هم دیده شود روشن هم روح بیفزاید

در سرو نظر کردن در آب روان دیدن

تا کی به کنار آید آن سرو گل اندامم

در عشق بسی گنجد خود را به میان دیدن

هرکس که به دریا زد روزی قدمی داند

کاو را نبود ممکن از سود و زیان دیدن

در باغ چه خوش باشد صبحی و نوای چنگ

از گل چمنی رنگین با سرو چمان دیدن

گفتم مرو از پیشم چون عمر و دمی بنشین

زان رو که نمی شاید مرگی به عیان دیدن

گفتم بود آن روزی کاو را بتوانم دید

گفتا به رخ خورشید از دور توان دیدن

چون برگذری روزی گر رستم دستانت

بیند بتواند باز در دست عنان دیدن

ای دل به چه در بندی در عالم جانبازان

طیران هوا می کن در بند جهان دیدن

در کوی وفاداری تن در ده و دم درکش

زنهار مگردان روی از تیر و سنان دیدن   (جهان ملک خاتون)

♠♠♠

ما لب خشک قناعت لب نان می دانیم

دست شستن ز طمع آب روان می دانیم

دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان

بادپیمایی اوراق خزان می دانیم

در تماشاگه این معرکه طفل قریب

هر که پوشد نظر، از دیده و ران می دانیم

چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو

هر که از ما گذرد آب روان می دانیم

بهر برداشتن از خاک مذلت ما را

هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم

فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست

خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم

چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه

ما که خود را به زر قلب گران می دانیم

حسن از پرده محال است که آید بیرون

روی چون آینه را به آینه دان می دانیم

هر که سنگ ره ما گرمروان می گردد

در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم

سنگ اگر بر سر دیوانه ما می بارد

صائب از بیخبری رطل گران می دانیم    (صائب تبریزی)

♠♠♠

باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد

   باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند    موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد

در نمازم خَمِ ابرویِ تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمعِ صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند

موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد

بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم

شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد

ای عروسِ هنر از بخت شکایت مَنِما

حجلهٔ حُسن بیارای که داماد آمد

دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند

دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد

زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد

مطرب از گفتهٔ حافظ غزلی نَغز بخوان

تا بگویم که ز عهدِ طربم یاد آمد    (حافظ)

♠♠♠

بر گل‌تر عندلیب گنج فریدون زده‌ست لشکر چین در بهار بر که و هامون زده‌ست

            برکش ای مرغِ سحر نغمهٔ داوودی باز        که سلیمانِ گل از بادِ هوا بازآمد

مژده ای دل که دگر بادِ صبا بازآمد

هدهد خوش خبر از طَرْفِ سبا بازآمد

برکش ای مرغِ سحر نغمهٔ داوودی باز

که سلیمانِ گل از بادِ هوا بازآمد

عارفی کو که کُنَد فَهْم زبانِ سوسن

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد

مردمی کرد و کرم لطفِ خداداد به من

کان بتِ ماه‌رخ از راهِ وفا بازآمد

لاله بویِ مِی نوشین بشنید از دمِ صبح

داغ دل بود، به امّیدِ دوا بازآمد

چشمِ من در رهِ این قافلهٔ راه بماند

تا به گوشِ دلم آوازِ درا بازآمد

گر چه حافظ دَرِ رَنجِش زد و پیمان بِشِکست

لطف او بین که به لطف از درِ ما بازآمد     (حافظ)

♠♠♠

سحرم دولتِ بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه گشای

که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد

گریه آبی به رخِ سوختگان بازآورد

ناله فریادرَسِ عاشقِ مسکین آمد

مرغِ دل باز هوادارِ کمان ابروییست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کامِ دلِ ما آن بشد و این آمد

رسمِ بدعهدیِ ایام چو دید ابرِ بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفتهٔ حافظ بشنید از بلبل

عَنبرافشان به تماشایِ رَیاحین آمد    (حافظ)

♠♠♠

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

             رسمِ بدعهدیِ ایام چو دید ابرِ بهار        گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

دوش وقتِ سَحَر از غُصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند

بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند

باده از جامِ تَجَلّیِ صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شبِ قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این رویِ من و آینهٔ وصفِ جمال

که در آن جا خبر از جلوهٔ ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد

که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند

همّتِ حافظ و انفاسِ سحرخیزان بود

که ز بندِ غمِ ایّام نجاتم دادند    (حافظ)

♠♠♠

مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه گشای که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد

             مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه گشای        که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد

یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد

طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد

مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت

هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد

بر دل آن کس که تافت یک سر مو زین حدیث

صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد

گر تف خورشید عشق یافته‌ای ذره‌شو

زود که خورشید عمر بر سر دیوار شد

ماه رخا هر که دید زلف تو کافر بماند

لیک هر آنکس که دید روی تو دین‌دار شد

دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد

جان خلایق چو مرغ جمله گرفتار شد

یک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت

جان همه منکران واقف اسرار شد

باز چو زلف تو کرد بلعجبی آشکار

زاهد پشمینه پوش ساکن خمار شد

هر که ز دین گشته بود چون رخ خوب تو دید

پای بدین در نهاد باز به اقرار شد

وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را

چون سر زلف تو دید با سر انکار شد

روی تو و موی تو کایت دین است و کفر

رهبر عطار گشت ره زن عطار شد     (عطار)

♠♠♠

هر شبی وقت سحر در کوی جانان می‌روم

چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان می‌روم

چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او

لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان می‌روم

همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب

همچو مجنون گرد عالم دوست جویان می‌روم

هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او

من بدان آموختم وقت سحر زان می‌روم

تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه

در خم چوگان او چون گوی گردان می‌روم

ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو

با دلی پر خون به زیر خاک حیران می‌روم

ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش

همچو ذره بی سر و تن پای کوبان می‌روم

چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من

من چنین شوریده دل سر در بیابان می‌روم

تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا

کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان می‌روم   (عطار)

♠♠♠

خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار

چون نتواند کشید دست در آغوش یار

گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست

من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار

آتش آه است و دود می‌رودش تا به سقف

چشمه چشمست و موج می‌زندش بر کنار

گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم

ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار

ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام

غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار

این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم

اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار

ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش

گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار

تیغ جفا گر زنی ضربِ تو آسایشست

روی ترش گر کنی تلخِ تو شیرین‌گوار

سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود

فخر بود بنده را داغ خداوندگار    (سعدی)

 

ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار

              ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش        گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,