چرا مسخرم می کنی؟

چرا مسخرم می کنی؟
آذر 8, 1401
125 بازدید

اون موقع که خیلی کوچیک بودم یادم نمیاد،ولی از زمانی که خودمو و دنیامو شناختم،وقتی جایی می رفتم،گاهی دور و بریامو میدیدم،که با دست یا ابرو به من اشاره می کنن و در گوشی چیزی به هم میگن،اوایل علتشو نمی فهمیدم،ولی کم کم که بزرگ شدم و چهره خودمو تو آینه دیدم و شناختم،دلیلشو متوجه […]

اون موقع که خیلی کوچیک بودم یادم نمیاد،ولی از زمانی که خودمو و دنیامو شناختم،وقتی جایی می رفتم،گاهی دور و بریامو میدیدم،که با دست یا ابرو به من اشاره می کنن و در گوشی چیزی به هم میگن،اوایل علتشو نمی فهمیدم،ولی کم کم که بزرگ شدم و چهره خودمو تو آینه دیدم و شناختم،دلیلشو متوجه شدم…

من پسری هستم که با بیماری “دورفیسم” به دنیا اومدم،که بین مردم به کوتولگی معروفه،به خاطر این مریضی،شکل ظاهریم،غیر طبیعیه و با آدمای سالم فرق داره،قدم خیلی کوتاهه،اندازه سرم کمی بزرگه و پیشونیم برجسته است،دستا و پاهام کوتاهن،گودی کمرم زیاده،پاهام پرانتزیه و نسبتا چاق هستم.

زمانی که سنم خیلی کم بود،اونجوری که خونوادم تعریف می کنن،وقتی می رفتیم بیرون،مثلا پارک،مهمونی یا خرید،خیلی خوشحال بودم،می خندیدم،می دویدم،از در و دیوار می رفتم بالا،بازی می کردم و خلاصه،برا خودم عالمی داشتم،اما هر چی از عمرم می گذشت،انگار که درخت سرسبز خوشبختیم،داشت گرفتار خزون می شد…

وقتی نگاه خیره مردمو،رو خودم احساس می کردم،وقتی نیشخند زدن بچه های هم سن و سال خودمو می دیدم،وقتی می دیدم که منو با دست به مامان و باباهاشون نشون میدن و میگن:بابا…بابا…مامان…اون پسره رو نگاه کنین… از خجالت سرمو مینداختم پایین و سریع از اونجا دور می شدم،تا بیشتر از این،روحم آزرده نشه و قلبم به درد نیاد.

سنم که بیشتر شد و درکم عمیق تر،گاهی می دیدم،بعضی از مردم،که میخوان به من کمکی بکنن،تو صداشون حس ترحم موج میزنه،گرچه می دونستم،منظورشون واقعا کمک کردن به منه و آدمای مهربونین،اما این ترحمشون،روانمو آزار می داد،تو این مواقع این حسو داشتم که یک انسان ضعیف و حقیرم،آدمی که نیازمند کمک به بقیست و یک جورایی سرباره…

بدتر از همه اینا،چیزی بود که یه روز از بابام شنیدم،اون زمان هفت سالم بود،یه روز عصر که جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و داشتم برنامه کودک نگاه می کردم،چون قبل از اون،با مامانم رفته بودم پارک جای خونمون و کلی بازی کرده بودم،خسته بودم و کم کم چشام روی هم رفت و خوابم برد،بعد از نیم ساعت با صدای صحبت کردن مامان و بابام بیدار شدم،من تو پذیرایی بودم و اونا تو آشپزخونه،از جام بلند نشدم و همونطور که دراز کشیده بودم،حرفاشونو گوش می کردم،مامانم داشت به بابام می گفت:

تو که فردا اداره نمیری مسعود،لااقل هادی رو بردار ببر شهربازی،بچم دلش گرفته،این پارکم که وسایل بازیش به درد نمی خوره،تازه از بس بردمش تکراری شده براش،منم حوصله ندارم،می خوام یک کم استراحت کنم.

بابام گفت:خودت ببرش دیگه،این روزا خسته ام،دل و دماغ شهربازی رفتن هم ندارم،کارتمو میدم بهت،ببرش هرچی دوست داشت سوارش کن و هرچی هم دوست داشت،براش بخر.

مامانم گفت:ای بابا،خوب ببر بچمو دیگه،همیشه خدا که بیرونی،تو خونه بند نمیشی،یک روزم که بیکاری،برا خونوادت وقت نمیذاری،این روزا هادی همش بهونه تورو میگیره،میگه بابا براچی دیگه منو نمیبره پارک،براچی نمیبرم بیرون برام بستنی بخره،خوب عزیز من،بچه به توجه نیاز داره،نیاز به حمایت عاطفی داره،بابا برا یه بچه،قهرمان زندگیشه،تو باید بهش بیشتر توجه کنی.

بابام گفت:میدونم،همه این چیزا رو که گفتی می دونم،تقصیر اون بچه هم نیست،ایراد از منه،من مشکل دارم.

مامانم پرسید:منظورت چیه؟چه مشکلی داری؟

بابام مکثی کرد و بعد با صدایی آهسته تر گفت:می دونی طاهره،از گفتن این حرف خوشم نمیاد و حتی خودمو به خاطرش سرزنش می کنم،ولی هروقت هادی رو میبرم بیرون،به خاطر نگاه کردن مردم،خجالت می کشم و حس بدی بهم دست میده،نمی تونم باهاش کنار بیام،خیلی اذیتم میکنه،میگم ایراد از منه…تقصیر هادی نیست،ولی از من نخواه که ببرمش بیرون،خودت ببرش…

از شنیدن این حرف،قلبم شکست…احساس کردم که یک موجود به درد نخورم،اضافی ام…احساس کردم که خیلی تنهام،احساس کردم حتی نزدیکترین آدمای زندگیم هم،منو پس زدن…

ولی چیزی بهشون نگفتم،فقط از جام پا شدم و رفتم به سمت اتاقم،چشمام بارونی بود اما گوشام هنوز صدای مامانمو می شنید که داشت بابامو به خاطر این حرفش سرزنش می کرد…یادمه اون شب تو اتاقم خیلی گریه کردم…

خاطرم هست زمانی که پونزده سالم بود،برا اینکه به بقیه ثابت کنم،می تونم رو پای خودم وایسم و نیازی به کمک بقیه ندارم،به بابام گفتم یک مقدار پول بهم بده،چون می خوام تنهایی برم لباس برا خودم بخرم،بابام اول مخالفت کرد،ولی مامانم اونقدر بهش گفت که راضی شد،البته چون لباس فروشی نزدیک خونمون بود،موافقت کردن،وگرنه که اجازه نمیدادن تنهایی برم،خلاصه با ذوق و شوق راه افتادم،تو راه همش فکر می کردم،چه مدل لباسی بگیرم،یک بار پیش خودم میگفتم،خوب پیراهن اسپرت زرد رنگ میگیرم،با یک شلوار کتون دلفینی،با یک کلاه آفتابگیر مشکی،چند لحظه بعد نظرم عوض میشد،نه نه خوب نیست،تی شرت اسپرت مشکی میگیرم،با یک شلوار لی آبی،با یک کلاه سورمه ای…بعد چند دقیقه دوباره تصمیمم عوض میشد…تو همین فکرا بودم که رسیدم جلو در فروشگاه،این فروشگاه جای خونمون،خیلی بزرگ بود،همه نوع لباسی هم داشت،رفتم تو،مشتری زیاد بود،موقعی که از جلوی باجه صندوق رد میشدم تا برم سمت غرفه لباس بچه،دو تا پسر قد بلند حدودا نه یا ده ساله،که جلوی صندوق وایساده بودن،منو دیدن،یکی شون که موهاش بور بود،با آرنج زد به پهلوی اون یکی و با صدای تقریبا بلندی گفت:پسره رو نگا…این دیگه از کجا پیداش شد…قدش تا زانو تو هم نمیرسه،بعد دونفری زدن زیر خنده.

من که از این حرف ناراحت شده بودم،وایسادم و چند لحظه چپ چپ بهشون نگاه کردم،بعد هم از اون قسمت دور شدم.

خیلی تو قفسه ها چرخیدم و لباسای مختلف رو نگاه کردم،یکی از فروشنده ها هم کمکم می کرد،بعد از کلی فکر و سبک سنگین کردن،بالاخره انتخابمو کردم،چون اولین بار بود که تنهایی لباس می خریدم،دوست داشتم انتخابم بی عیب و نقص باشه،تا بقیه هم بفهمن،من می تونم مستقل زندگی کنم،بعد از اینکه از اتاق پرو بیرون اومدم،رفتم صندوق تا حساب کنم،کارت بابامو از جیبم درآوردم،ولی هنوز به باجه صندوق نرسیده بودم،دیدم اونجا،یک آقای حدودا پنجاه ساله-که به نظر می رسید مدیر فروشگاهه- با یکی از مشتریها در حال جر و بحث کردنه،من چند لحظه وایسادم که ببینم ماجرا چیه،بعد فهمیدم که گویا پسر این مشتری،کارت باباشو از جیبش برمیداره و میاد برا خودش،لباس میخره،بعدا که باباش می فهمه،عصبانی میشه و پسرشو دعوا میکنه،لباسارو هم میاره که پس بده،ولی مدیر فروشگاه،حاضر نمیشه پس بگیره،برا همین بگو مگو میشه.

من رفتم سمت صندوق که پول لباسامو پرداخت کنم،ولی قدم نمی رسید که کارتمو به خانم صندوقدار بدم،برا همین خانمه از جاش بلند شد و اومد پایین کارتمو گرفت،می خواست کارت بکشه،که یکدفعه مدیر فروشگاه گفت:خانم ثابتی،صبر کن…صبرکن…کارتشو نکش،بعد به سمت من اومد و ازم پرسید:

عموجان،تو تنهایی اومدی خرید؟بابا یا مامانت نیستن؟

من که شستم خبردار شده بود گفتم:نه،من پونزده سالمه،خودم می تونم خرید کنم،بعدشم،بابام خودش کارتشو بهم داده.

مدیر فروشگاه گفت:نه عموجان،نمیشه،بگو خود بابات بیاد،که ما هم خاطرجمع بشیم،الان دیدی که چه قشقرقی به پا شد،برو عموجان،برو…آقای معینی…بیا این لباسارو برگردون سرجاش،بجنب بابا…

من که از این حرف آشفته شده بودم،با حالتی هیجان زده گفتم:نه،نه،بابام خودش کارتشو بهم داده،کاملا در جریانه،به خدا راست میگم،اصلا می خواین زنگ بزنین بهش…

مدیر فروشگاه گفت:ما عموجان وقت این کارا رو نداریم،برو دست باباتو بگیر و باهم بیاین اینجا،باریکلا پسرم،برو زودم برگرد،ما یکسره بازیم.

من که بغض گلومو گرفته بود،زیر لب گفتم:به خدا دروغ نمیگم،بابام خبر داره…

بعد هم با دلی شکسته از اونجا اومدم بیرون و راهی خونه شدم،در حالی که نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم…

تو مدرسه همیشه بعضی از همکلاسیام دستم مینداختن،یادمه زمستونا کلاهمو از سرم در میاوردن و می ذاشتن روی میخ تخته وایت برد،که دستم بهش نرسه،اگه هم که تلاش می کردم و میپریدم بالا که برش دارم،همه شون از ته دل بهم می خندیدن،ولی بعضی وقتا که یاسر،اونجا بود،حساب همشونو می رسید،آخه یاسر هم قد بلند بود،هم خیلی هیکل،به قول معروف،غولی بود برا خودش،اما واقعا بامعرفت و لوتی مرام بود،با منم خیلی رفیق بود و همیشه هوامو داشت،یادش به خیر…چه رفیق خوبی بود…

گذشت و گذشت تا موقع دانشگاه رفتنم شد،من که از نظر بقیه آدم ضعیفی بودم،برا قبول شدن تو دانشگاه خیلی خیلی تلاش کردم،شب و روز درس می خوندم تا تو یک رشته خوب قبول بشم و ادامه تحصیل بدم،اون زمان این موضوع،بزرگترین هدف زندگیم شده بود و از جون و دل براش مایه گذاشته بودم،تا موفق بشم و به همه ثابت کنم که منم می تونم،نشون بدم که منم استعدادای خودمو دارم،منم می تونم انسان موفقی باشم،منم این قابلیتو دارم که مفید باشم و به جامعه کمک کنم…

بالاخره تلاشهام جواب داد و تو رشته داروسازی قبول شدم،پدر و مادرم که از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن،به خاطر این موفقیت،برام جشن گرفتن،هیچ وقت اون لحظه ای که مامان و بابام بهم گفتن،بهت افتخار می کنیم،رو فراموش نمی کنم،اون لحظه بغض،عجیب گلومو گرفته بود،پیش خودم فکر می کردم انگار که من مثل یک پوشه بایگانی شده تو کشو بودم،که بعد از مدتها درش آوردن،گرد و خاکش رو پاک کردن و دوباره شروع کردن به خوندنش…

وقتی رفتم دانشکده داروسازی،نهایت سعیمو کردم،تا بهترین دانشجوی دانشکدمون بشم،سر کلاسا با دقتی مثال زدنی،به صحبتای استادا،گوش می کردم،تو خوابگاه یا کتابخونه هم که بودم،همش سرم تو کتابا و جزوه هام بود،خلاصه که نمرات خیلی خوبی می گرفتم و استادا هم،خیلی باهام خوب بودن و هوامو داشتن.

یک روز که پسرای دانشگاه رفته بودن سالن تا باهم فوتبال بازی کنن،منم رفتم،نه برای بازی،فقط برای تماشا کردن،چند دقیقه ای از بازیشون گذشت،که دیدم یکی دوتا از بچه ها،از تو زمین دارن منو صدا می زنن،از رو سکو بلند شدم و گفتم:جانم،با من بودین؟

یکیشون گفت:آره دیگه،مگه چندتا هادی هاشمی اینجا داریم،بیا،بیا برو تو دروازه وایسا که خیلی عقبیم،بدو…

من که تعجب کرده بودم گفتم:شوخی می کنی،من با این قدم برم تو دروازه،مگه میشه؟

اون یکی گفت:اشکال نداره،اگه گل هم بخوری،مهم نیست،بازی دوستانست،جام جهانی که نیست.

من که فکر می کردم اون دو نفر دارن راستشو میگن،از سکو اومدم پایین و رفتم تو دروازه وایسادم،احساس خوبی داشتم،پیش خودم فکر میکردم که دوستام برای اینکه منو خوشحال کنن و بهم روحیه بدن،این کارو کردن،برای همین عزممو جزم کردم که تا حد توان،گل نخورم.

اولین شوتی رو که زدن،چون زمینی بود و آروم،تونستم بگیرم،بعد دیدم یکی از بچه ها گفت:آفرین اولیور کان…بنداز بیاد،من دیدم که دو سه تا از بازیکنا دارن از ته دل می خندن،ولی گفتم بی خیال،شاید از چیز دیگه ای خندشون گرفته،بعد از چند دقیقه یکی از بازیکنای حریف با من تو موقعیت تک به تک قرار گرفت،من حواسمو جمع کردم و تمرکز کردم تا بتونم توپشو بگیرم،ولی اون از فاصله حدودا شیش هفت متری توپو با حالت سانتر کردن،از بالای سرم انداخت،من تموم قدرتمو جمع کردم و پریدم بالا،ولی نتونستم توپو بگیرم و بعدش هم،از پشت افتادم زمین،توپ گل شد و من همونطوری که سعی می کردم،از زمین بلند بشم،صدای قهقهه بازیکنا رو شنیدم،بعد یکی از بچه های تیم خودمون  داد زد:چی کار کردی اولیور…تو که پرشات قبلا خیلی خوب بود،مثل اینکه امروز زیاد آماده نیستی ها،بابا به خودت بیا تو ناسلامتی اولیور کانی… دوباره همه زدن زیر خنده،من که تازه قصدشونو از بازی دادن بهم فهمیده بودم،ناراحت شدم و خواستم از زمین برم بیرون که،یکی از بچه ها با ظاهر مثلا ناراحت گفت:خجالت بکشین دیگه،اذیتش نکنین،بذارین بازیشو بکنه…بعد رو به من گفت:برو تو دروازه وایسا،اگه اینا چیزی گفتن،خودم حسابشونو می رسم.

منم تو دلم گفتم حتما دیگه مسخره بازیشون تموم شده و برگشتم سر جام،تو موقعیت بعدی وقتی دو تا از بازیکنای حریف حمله کردن،اون یکی که توپ دستش نبود،اومد جلوی من وایساد و بعد مثل بچه های شیرخواره،منو بغل کرد و اون یکی هم توپو گل کرد،همه با دیدن این صحنه از ته دل خندیدن،من که حسابی عصبانی شده بودم،دست و پا زدم و بهش گفتم:ولم کن،منو بذار زمین،بذارم زمین،وقتی منو گذاشت پایین،بهش گفتم:فکر کردی خیلی بامزه ای؟نه بابا اتفاقا خیلی هم لوس و ننری،اینقدر مغرور نباش.

بعد برگشتم و رفتم سمت در خروجی،وقتی داشتم می رفتم می شنیدم که میگفتن:ای بابا قهر نکن دیگه اولیور،شوخی کردیم،نرو،دل هواداراتو نشکن… و باز هم صدای خنده می اومد…

چند وقتی میشد که به یکی از دخترای دانشکده پزشکی علاقه مند شده بودم،ولی روم نمیشد که بهش بگم،از طرفی هم می ترسیدم که جواب رد بشنوم،اما بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم،دلمو به دریا زدم و یک روز که تو کتابخونه تنها بودیم،به بهونه درس،سر صحبتو باهاش باز کردم،چند دقیقه ای صحبتمون،مسائل دارویی بود که من کم کم حرفو کشوندم به منظور اصلیم و بالاخره حرفی رو که مدتها تو سینه نگهش داشته بودم،به زبون آوردم و گفتم:

ببخشید خانم سعیدی،یک حرفی رو خیلی وقته می خوام بگم،ولی نتونستم…اِ…چه جوری بگم…راستش…خوب…اِ…می خواستم بگم…

من که دستپاچه شده بودم،چند لحظه چیزی نگفتم و بعد یک نفس عمیق کشیدم،صورتمو با دستام پنهوون کردم و یکدفعه گفتم:من به شما علاقه مندم.

چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد من با دلهره از لای انگشتام بهش نگاه کردم،دیدم که با عصبانیت به من خیره شده،بعد با لحن تندی به من گفت:

تو چطور جرات کردی که همچین پیشنهادی به من بدی؟اصلا خودتو تو آینه دیدی تا به حال؟تو با این قد و قیافت،اصلا چه تناسبی با من داری؟می دونی من تا به حال چند تا خواستگار درست و حسابی رو رد کردم،اون وقت بیام با تو ازدواج کنم؟برو پسرجون،برو به یکی همچین پیشنهادی بده که باهات تناسب داشته باشه،نه به من که اندازه موهای سرت خواستگار دارم.

بعد بلند شد،با عصبانیت کیفشو برداشت و رفت بیرون و منو با یه دنیا غم و غصه تنها گذاشت…

یادمه اون شب،تا دیروقت تو محوطه دانشگاه پرسه می زدم،آخه یک غمی رو سینم سنگینی می کرد و دوست داشتم،تو تنهایی خودم باشم،همش به این فکر میکردم که چرا مردم همه چیزو  تو ظاهر آدم میبینن،چرا فکر میکنن کسی که یک عیب جسمی داره،مثلا معلوله یا مریضی دیگه ای داره،آدم به درد نخور و بی فایده ایه،کسیه که فقط باعث زحمت بقیست و هیچ کاری ازش برنمیاد…

می خواستم داد بزنم و بگم:آی مردم،ما معلولا هم انسانیم،ما هم هستیم،ما رو نادیده نگیرین،دست ما نبوده که اینطوری خلق شدیم،ما تقصیری نداریم،ما رو حقیر و ضعیف فرض نکنین،به خدا ما هم برا خودمون استعدادهایی داریم،استعدادهایی که شاید خیلیا نداشته باشن،ما هم مثل بقیه می تونیم مفید باشیم،ما هم می تونیم اثر مثبتی تو این دنیای به این بزرگی بذاریم،درسته که این خواست خدا بوده که ما یک سری محدودیت داشته باشیم،ولی همون خدا در عوضش قدرتهایی به ما داده که اگه فرصت بروزشونو داشته باشیم،همه بهش پی میبرن…می خواستم داد بزنم و بگم تا همه بفهمن که همه چی رو نمیشه با چشم دید،نمیشه قلب مهربون یک آدم معلول رو با چشمات ببینی،نمی تونی قشنگی باطنشو ببینی،نمی تونی ببینی که چه شوقی برا زندگی تو دلش هست…همیشه این دو بیت سعدی تو ذهنمه که میگه:

تن آدمی شریف است به جان آدمیت              نه همین لباس زیباست،نشان آدمیت 

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی    چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

اون ماجرا هم گذشت…گر چه سخت،ولی گذشت…بعد از اون بود که من تصمیم گرفتم تا یک کار بزرگ تو زندگیم انجام بدم،در واقع یک هدف بزرگ و مقدس رو برای خودم در نظر گرفتم،هدفم این بود که دوره تخصص داروسازی رو بگذرونم و اونقدر تحقیق و آزمایش کنم،تا بتونم یک دارو با پایه گیاهی،برای کمک به درمان بیماران،کشف و تولید کنم…

بعد از اتمام دوره دکترای عمومی با بهترین نمرات،تونستم تو دوره تخصصی هم قبول بشم و گام اول رو به سمت هدفم،بردارم.

چون انگیزه زیادی برای ادامه تحصیل داشتم،شاید بشه گفت،تلاشم از قبل هم بیشتر شد،شب و روز در حال درس خوندن و مطالعه کردن بودم،چون دوره تخصص داروسازی،دروس سنگینی داره و مشکله.

با سعی و پشتکار زیاد،بالاخره تونستم این دوره رو هم با موفقیت به آخر برسونم،حالا دیگه تو رشته داروسازی،مدرک تخصصی داشتم.

بعد از اون بود که،برای عملی کردن هدفم باید دست به کار می شدم،برای همین با چند نفر از اساتیدمون و چند نفر دیگه که در تولید داروهای گیاهی دست داشتن،صحبت کردم،بالاخره با وساطت یکی از اساتید قدیمی،یک کارخونه ی بزرگ تولیدکننده داروهای گیاهی،منو استخدام کرد و قبول کرد که برای کارهای تحقیقاتی هم امکانات لازم رو در اختیارم بذاره.

حالا دیگه کار اصلیم تازه شروع شده بود،از اون به بعد تموم هم و غمم،شده بود تحقیق و آزمایش و مطالعه،انگار که به جز این هدف،هدف دیگه ای نداشتم،گاهی اوقات اصلا فراموش می کردم،ناهارم رو بخورم،بقیه بچه ها می رفتن تو سالن غذاخوری،نهارشونو می خوردن،ولی من گفته بودم که ناهارمو بیارن تو آزمایشگاه،بعضی وقتا ساعت هشت شب می شد،اما من از بس غرق کار بودم به غذام دستم نزده بودم،شبها تا دیروقت وایمیستادم و کار می کردم و صبحا هم اولین نفری بودم که میومدم کارخونه،گاهی پیش می اومد که از فرط خستگی سرمو روی میز آزمایشگاه می ذاشتم و چند دقیقه ای چرت می زدم،مدیر کارخونه که خیلی هم انسان شریفی بود،یه وقتایی به من می گفت:دکترجون،این قدر رو خودت فشار نیار،آخر از پا میفتی ها،همش به فکر سلامتی بقیه نباش،به فکر سلامتی خودت هم باش…این مرد شریف،خیلی هوامو داشت و همه جوره حمایتم می کرد،هرچیزی هم که برای تحقیقاتم بهش نیاز داشتم،در کمترین زمان مهیا می کرد.

بالاخره،بعد از مدتها تحقیق و آزمایش،تونستم از یک گیاه خاص،ماده ای رو استخراج کنم که ازش دارویی برای درمان مشکلات قلبی و عروقی،ساخته شد…

هیچ وقت لحظه رونمایی از دارویی که براش مدتها زحمت کشیده بودم رو،فراموش نمی کنم،وقتی ازم دعوت شد که برم پشت تریبون و توضیحات علمی درباره دارو رو بدم،موقعی که از پله های جایگاه بالا می رفتم،دیدم که مامان و بابام،هر دو دارن از خوشحالی،گریه می کنن و همراه همه حضار،محکم برام دست می زنن،اون لحظه بود که فهمیدم،نهال زحماتم،حالا دیگه به ثمر نشسته و میوه داده…سخنرانیمو با دو بیت از حافظ شروع کردم،که میگه:

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد         وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست    به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

من بعد از اینکه توضیحات علمی رو در رابطه با دارو ارائه کردم،اول از خدا سپاسگذاری کردم و بعد از همه کسانی که در این راه به من کمک کردن و در آخر هم،این موفقیت رو،تقدیم کردم به پدر و مادرم،که تو همه این سالها،پشتیبان من بودن…و با این جمله حرفامو به پایان رسوندم که:

هیچ وقت،نباید به چیزی سطحی نگاه کرد…باید ژرفای ماجرا رو فهمید…باید درکمون از جهان هستی و پدیده هاشو،عمیق و عمیق و عمیقتر کنیم…

و بعد در حالی که به شدت تشویق می شدم،از پله ها اومدم پایین…

مزرعه گل آفتابگردان

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,